چگونهفکر می کنی پنهانی و به
چشم نمی آیی؟ تو که قطره
بارانی بر پیراهنم دکمهطلایی بر آستینم کتاب کوچکی
در دستانم و زخم کهنه
ای بر گوشه ی لبم مردم از عطر
لباسم می فهمند که معشوقم
تویی از عطر تنم
می فهمند کهبا من بوده ای از بازوی به
خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو
بوده است...