شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

گل مهر تو


گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل، تا که من زنده ام ماندگار است.

فریدون مشیری

خورشید جاودانی


در صبح آشنایی شیرین مان تو را
گفتم که مرد عشق نئی! باورت نبود
 
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود؟
 
می خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
 
می خواستی به پاس صفای سرشک من
اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی
 
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
 
پنداشتی که یاد تو ،  این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
 
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
 
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
 
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
 
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
 
"فریدون مشیری"

آفتاب روی تو


من
روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم!


من
با تو می نویسم و می خوانم
من

با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوقِ این محال
که دستم به دست توست

من
جای راه رفتن
پرواز می کنم !

آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم!

گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست
فراموش می کنم ..!

غریبه


دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دری ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی دل را

که در بهشت خدا هم غریب بود.

نخستین نگاه


نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و

به مهمانی عشق برد؛ 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سر گشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

 

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق

چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

 

چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یاس و نسرین

ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

 

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم

چه مغرور بودم...

 

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم ...

چنان شاد، خوش، گرم، پویا

که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم.

 

دریغا

دریغا ندیدیم

که دستی در آن آسمان ها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب و گل عشق با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را

تو کر بودی ای دوست من کور بودم!

از آن روزها آه عمری گذشته است ...

 

من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته است

در این روزگاران بی روشنایی

در این تیره شب های غمگین

که دیگر ندانی کجایم ...

ندانم کجایی ...

 

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ...

 

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و ...

به مهمانی عشق برد.

 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

"فریدون مشیری"