شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

تبلیغات رایگان در مهناد؛ راهکاری نوین برای خرید و فروش آنلاین

اگر به دنبال راهی ساده و رایگان برای معرفی محصولات یا خدمات خود هستید، مهناد بهترین انتخاب شماست. با امکانات پیشرفته و دسترسی آسان، این پلتفرم به شما امکان می‌دهد آگهی‌های خود را به سرعت منتشر کرده و در معرض دید هزاران کاربر قرار دهید.

چرا مهناد؟

  1. آگهی رایگان و بدون محدودیت
    در مهناد، می‌توانید بدون هزینه و محدودیت زمانی آگهی خود را ثبت کنید و از دیده شدن در دسته‌بندی‌های متنوع لذت ببرید.

  2. دسته‌بندی‌های متنوع و کاربردی
    مهناد بستری فراهم کرده تا آگهی‌های شما در بخش‌های مرتبط دسته‌بندی شوند، از جمله:

  • املاک و مستغلات
  • خدمات و نیازمندی‌ها
  • خودرو و وسایل نقلیه
  • لوازم دیجیتال
  • خرید و فروش کالاهای نو و دست دوم
  1. جذب مشتریان واقعی
    مخاطبان مهناد کاربران واقعی و هدفمندی هستند که به دنبال خدمات و محصولات شما می‌گردند.

  2. امکانات حرفه‌ای برای آگهی‌دهندگان
    از طراحی ساده گرفته تا امکان افزودن تصاویر و توضیحات کامل، مهناد همه چیز را برای ثبت یک آگهی حرفه‌ای فراهم کرده است.

چگونه آگهی خود را ثبت کنیم؟

برای ثبت آگهی رایگان در مهناد، این مراحل را دنبال کنید:

  1. به صفحه اصلی مهناد مراجعه کنید.
  2. وارد صفحه ثبت آگهی رایگان شوید.
  3. اطلاعات لازم مانند عنوان، توضیحات، تصاویر و دسته‌بندی مناسب را وارد کنید.
  4. آگهی خود را تأیید کرده و منتشر کنید.

نکات طلایی برای موفقیت در مهناد

  • عنوان‌های جذاب بنویسید: عنوان مناسب باعث افزایش بازدید آگهی شما می‌شود.
  • از تصاویر باکیفیت استفاده کنید: تصاویر حرفه‌ای، کاربران بیشتری را جذب می‌کند.
  • توضیحات کامل ارائه دهید: اطلاعات دقیق و شفاف، اعتماد کاربران را جلب می‌کند.
  • کلمات کلیدی مرتبط به کار ببرید: عباراتی مانند "آگهی رایگان"، "تبلیغات رایگان"، "درج آگهی رایگان"، "نیازمندی‌ها" و "خرید و فروش آنلاین" می‌توانند آگهی شما را در موتورهای جستجو برجسته کنند.

شروع کنید

همین حالا به صفحه اصلی مهناد بروید یا از طریق صفحه ثبت آگهی رایگان آگهی خود را منتشر کنید و گامی بزرگ به سوی موفقیت در فروش و تبلیغات بردارید.

مهناد؛ سکویی برای رشد کسب‌وکار شما.

گمشده


بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم

 

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام

 

می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

آه… آری… این منم… اما چه سود
«او» که در من بود دیگر نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود آخر کیست، کیست؟

 

از دوست داشتن


امشب از آسمان دیده ی تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

شعر دیوانه ی تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

آری آغاز، دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان، دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست.

 

از سیاهی چرا هراسیدن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطر سُکر آور گل یاس است

 

آه! بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه ی من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ی من

 

آه! بگذار زین دریچه ی باز

خفته در پرنیان رویاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

 

دانی از زندگی چه می خواهم؟

من تو باشم، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بوَد

بار دیگر تو، بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریایی ست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین طوفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

بدوم در میان صحرا ها

سر بسایم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه ی تو ْآویزم

 

آری آغاز، دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان، دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست.

 

"فروغ فرخزاد"

کفشی که همیشه پایت را می زند

برای کفشی که

همیشه پایت را می زند

فرقی نمی کند

تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه

هر مسیری را با او

همقدم شوی

باز هم

دست آخر

به تاول های پایت می رسی

 

آدم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند

کفشی که همیشه پایت را می زند

آدمی که همیشه آزارت می دهد

هیچ وقت نخواهد فهمید

تو چه دردی را تحمل کردی

تا با او همقدم باشی.

سنگ ، مروارید

سنگ

چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی


رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی


دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی


گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی


ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی


تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی


در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

 

"فروغ فرخزاد"


مروارید

هیچ صیادی

در جوی حقیری

که به گودالی می ریزد

مرواریدی صید نخواهد کرد.

 

"فروغ فرخزاد"