زندگی
شاید
یک
خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی
شاید
ریسمانیست
که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی
شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
زندگی
شاید
افروختن سیگاری باشد
در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی..
یا
عبور گیج رهگذری باشد
که
کلاه از سر بر می دارد
و
به یک رهگذر دیگر
با
لبخندی بی معنی می گوید: صبح بخیر
زندگی
شاید
آن
لحظه ی مسدودیست
که
نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و
در این حسی است
که
من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
"فروغ فرخزاد"
یه روزی دست زمونه
ما رو کاشت با مهربونی
پیش هم مثل دو دونه
ما تو باغ مأوا گرفتیم
بارون اومد پا گرفتیم
دوتایی تو خاک باغچه
ریشه کردیم جا گرفتیم
غافل از رنگ گلامون
غم فردای دلامون
توی خاک زیر یه بارون
توی باغ روی زمین
گل اون شد گل سرخ
گل من زرد و غمین
گل اون گلهای شادی
گل من گلهای درد
اون تو گلخونه ی گرمِ
من اسیر باد سرد.
سلام می گویم پنجره ها را
سلام می گویم کوچه ها را
کوچه به کوچه تو را در ترانه هایم می خوانم
کسی نمی آید پنجره را به رویم بگشاید
کسی که پنجره را رو به کوچه بگشاید
انگار کوچه های شهر غمگینند!!
و من دوباره تو را عاشقانه می خوانم
تو در کدام پنجره نشسته ای که من نمی بینم!؟
تو با کدام پنجره رفیقی که من نمی دانم
سلام می گویم ...
تمام پنجر های شهر را سلام می گویم ...
"ابراهیم شکیبایی لنگرودی"
به که پیغام دهم؟
به شباهنگ، که شب مانده به راه؟
یا به انبوه کلاغان سیاه؟
به که پیغام دهم؟
به پرستو که سفر می کند از سردی فصل؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه؟
به که پیغام دهم؟
دست من، دست تو را میطلبد.
چشم من، رد تو را میجوید.
لب من، نام تو را میخواند.
پای من، راه تو را می پوید.
به که پیغام دهم؟
بی تو از خویش، تنفر دارم.
دل من باز، تو را میخواهد.
به که پیغام دهم؟
به که پیغام دهم؟
""
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
قطره ای بودم
چو رفتم در صدف گوهر شدم
هیچ گل چون
من در این گلزار بی طاقت نبود
خواب دیدم
چون نسیم صبح را، پرپر شدم
خشکسالی دیده
ای در این چمن چون من نبود
ابر را دیدم
چون در آهنگ باران، تر شدم