خنجرت را از سینه ام بیرون بکش!
بگذار زندگی کنم!
عطرت را از پوست تنم بگیر!
بگذار زندگی کنم!
بگذار زنی را بشناسم
که نامت را از خاطرم پاک کند
و کلافِ حلقه شده ی گیست را
از دور گلویم بگشاید!
بگذار بی تو راه برومُ
بی تو بر صندلی ها بنشینم...
در قوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند!