شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

خودش آمده بود که بمیرد!

خودش آمده بود که بمیرد!

خودش آمده بود که بمیرد
نه سرانگشتانِ پیر من وُ نه دعای آب،
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود.

هی تو تنفسِ بی،
ترانه‌ی ناتمام،
تکلمِ آخرین از خلاص!
میانِ این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا،
که پیاله‌ی آبم هنوز در دستِ گریه می‌لرزد؟

خودش آمده بود که پَر ... که پرنده
که پنجره باز بود وُ
دنیا ... دور.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.