خودش آمده بود که بمیرد
نه سرانگشتانِ پیر من وُ نه دعای آب،
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود.
هی تو تنفسِ بی،
ترانهی ناتمام،
تکلمِ آخرین از خلاص!
میانِ این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا،
که پیالهی آبم هنوز در دستِ گریه میلرزد؟
خودش آمده بود که پَر ... که پرنده
که پنجره باز بود وُ
دنیا ... دور.