گاه در بستر خویش، پهلو به پهلوی گریه که میغلتم،
با من از
رفتن، از احتمال
از نیامدن،
از او، از ستاره و سوسو سخن میگوئی.
شانه به شانهی
من
با من از
دقیقهی زادن، از هوا، از هوش،
از هی بخندِ
هفتسالگی سخن میگوئی.
خدایا چقدر
مهربانی کنار دستمان پَرپَر میزد و
آینه نبود تا
تبسم خویش را تماشا کنیم.