اَبرَک آسودهای بالای کوه
زنبقی در باد
و برفِ
بازماندهی دی.
گیلاسها،
شکوفهها، غزاله، غفلت
تابستانِ
تمامِ اَفراها
و تو که
ناگهان
مرا به نامِ
کوچک خودم میخوانی.
نارنجها،
هلو، روشناییِ راه
جلوبارهی
بالای شیب
نامها،
رخسارها، ادامه، آوازها
و من که خیلی
دیر
نامِ کوچک تو
را در همین ترانه تکرار کردهام.
خدایا این چه
رویاییست
که هرگز
شهامتِ گفتنش را
به گهواره
نداشتهام
اما به گور
شاید ...!