من غرقِ گریهات میکنم از هِقهِقِ بوسهها،
میخواهی چه
کنی؟
فوقش میروی
شکایتم میکنی به گُل،
که به قول
قدیمیها
مثلا فالِ
پروانه کدام است؟
بگذار
شادمانی باشد
با تو نیستم
با آن نفهمِ
بالانشینِ وِراجم!
با آن کلاهِ
شاپوی فرنگیاش.
- مِرسی!
دلم میخواهد
دوستت داشته باشم
یک دیوارهایی
این وسطها کشیدهاند
در یکی از
ترانههای پیشین
یادم هست که
گفته بودم
جُرم باد ...
ربودنِ بافههای رویا نبود!
نمیخواهم
تکرارت کنم ای بوسه
شیرین ببار
از عطرِ آن نازنین!
وقتی که خیلی
دور میشوم از این حدود
با خودم میگویم
یک نفر
آنجاست
او که به
شامگاه و در بامداد
ترا مینامد
من کلمهای
به یادم نمیآید!
ترا به خدا
بگذارید
هر کسی هرچه
دلش میخواست
لااقل به
خواب ببیند!
جهان خوب است
این برگهای
سبز خیلی خوبند
گفت خودش
آهسته گفت خودش
خودم اصلا
دخترانی که
اهل ترانهاند
دوستانِ دورِ
دریا حتی.
بیانصافی میکنید
به خدا!