کودکیام را سنجاق کرده ام
به... جوانیام
و دوچرخه سبزم آن پایین صفحه
مدام تاب میخورد!
من آویزانم... از یک دست
به یای آخر تنهایی
که همه کودکی از آن ترسیدم
دروغ میگفتند !
روزگار پیرمان نمیکند
آدمها تنهایند!....
بشمار... تو روزهای تقویم را
من موهای سپیدم را !
یکی از همین روزها دست میکشم
از تنهایی... و سقوط میکنم
از آن بالا....
و میپرم روی دوچرخهی هفت سالگیام
من کوچک نمیشوم ...
دور میشوم !