خیال می کنم
در آب های
جهان قایقی است
و من -مسافر
قایق- هزار ها سال است
سرود زنده
دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه
های فصول می خوانم
و پیش می
رانم
مرا سفر به
کجا می برد؟
کجا نشان قدم
نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به
انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد
شد؟
کجاست جای
رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال
نشستن
و گوش دادن
به
صدای شستن یک
ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام
بهار
درنگ خواهد
کرد
و سطح روح پر
از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید
خورد
و در جوانی
یک سایه راه باید رفت،
همین