به این در و
آن در می زنم
یکی از این
درها
رو به آغوش
تو باز شود شاید
و سرانگشتانم
تنت را
نت به نت
بنوازند باید
هیزم بر آتش
ِ نابودی ام نینداز
من آب از سرم
گذشته است!
به قطاری که
تو را می برد
گفتم برگردد؟
گفتم نرود؟
گفتم...؟
چیزی نگفتم
به قطاری که
تو را می برد،
گلایه ای نیست
خودت سوار
شدی!
حالا هم شب
از نیمه گذشته است
تا ایستگاه
بعدی چند سال راه است
برف بر
بیابان یکدست است
و هم کوپه
هایت
چیزی از تو
نمی فهمند!
خستگی
همیشه به کوه
کندن نیست
خستگی گاهی
همین حسی ست
که بعد از
هزار بار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده
است
وقتی سوار
شده است.
برای فرار از
دوست داشتن ِ کسی
به تا دیر
وقت
کار و...
کار و
کار
پناه می برند
آدم ها گاهی
...
تکلیف من
چیست؟
که فرار از
من فرار می کند
وقتی
"تو را
دوست داشتن"
شغل من است!
باید تمام
این جنگ را یک نفس بدوم
اینجا تمام
تانک ها شبیه تو اند
تمام خاکریز
ها
مسلسل ها
هواپیما ها
...
باید فرار
کنم
می ترسم درنگ
کنم
اسیر شوم!
وقتی با هر
شلیکِ دشمن
دلت بریزد
وقتی برای
کشیدن هر ماشه
دستت بلرزد
برای جنگیدن
دیر است!
باید
"دوست داشتنت" را بغل بگیرم
و تمام این
جنگ را یک نفس بدوم!...
حتما جایی در
جهان خواهد بود
که هیچ چیزش
شبیه تو نباشد
که هیچ چیزش
بوی بوسه و باروت ندهد!