بام را برافکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب، درها
را بشکن، وهم را دو نیمه کن که منم هسته این بار سیاه
اندوه مرا
بچین که رسیده است
دیری است، که
خویش را رنجانده ایم، و روزن آشتی بسته است
مرا بدان سو
بر، به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
به سرچشمه
ناب هایم بردی، نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم
فرسوده راهم، چادری کو میان شعله و باد،
دور از همهمه خوابستان؟
و مبادا ترس
آشفته شود که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم
فرو ریزد که بلند آسمانه زیبای من است
صدا بزن، تا
هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند
ترا دیدم، از
تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم در من گرفت
و بیندیش، که
سودایی مرگم. کنار تو ، زنبق سیرابم
دوست من ،
هستی ترس انگیز است
به صخره من
ریز، مرا در خود بسای که پوشیده از خزه نامم
بروی، که تری
تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و
ستاره فرو نشست، بمان تا شنوده آسمان ها شویم
بدر آ، بی
خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو
نزدیک آی تا
من سراسر "من" شوم.
زندگی بال و
پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد
اندازه عشق.
زندگی چیزی
نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه
دستی است که می چیند.
زندگی نوبر
انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد
درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه
شب پره در تاریکی است.
زندگی حس
غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت
قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن
یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن
موشک به فضا،
لمس تنهایی
"ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن
یک بشقاب است.
زندگی یافتن
سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی
"مجذور" آینه است.
زندگی گل به
"توان" ابدیت،
زندگی
"ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی
"هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم
، باشم،
آسمان مال من
است.
پنجره، فکر ،
هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت
دارد
گاه اگر می
رویند
قارچهای
غربت؟
من ندیدم
بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می
بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی
هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی،
شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره
وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان
، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر
از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده
در مرز کسالت هستم.
مثل یک
ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی
خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی
خوشنودم
و به بوییدن
یک بوته بابونه.
من به یک
آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم
اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم
اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر
بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم
هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم
ریواس کجا می روید،
سار کی می
آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب
بیابان چیست ،
مرگ در ساقه
خواهش
و تمشک لذت ،
زیر دندان هم آغوشی.
من صدای نفس
باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت
را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ،
سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از
هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله
از سقف بهار.
و صدای صاف ،
باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ،
پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن
ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن
خودداری روح.
من صدای قدم
خواهش را می شنوم
و صدای ، پای
قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه
کبوترها،
تپش قلب شب
آدینه،
جریان گل
میخک در فکر،
شیهه پاک
حقیقت از دور.
من صدای وزش
ماده را می شنوم
و صدای ، کفش
ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران
را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی
غمناک بلوغ،
روی آواز
انارستان ها.
و صدای
متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره
شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی
شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز
زمین نزدیکم.
نبض گل ها را
می گیرم.
آشنا هستم با
، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در
جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم
سال است.
روح من گاهی
از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار
است:
قطره های
باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی
، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
...
صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
چه میخواهیم ؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های ناممکن هوا سرد است؟