شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

حلقه‌های زلفِ تو


 

بیش از این نمی‌توانم

در حلقه‌های زلفِ تو گم شوم

سال‌هاست که روزنامه‌ها

مرا مفقود خوانده‌اند

و تا اطلاعِ ثانوی

مفقود خواهم ماند

در تاریخ من ... چه می گذرد؟


 

در تاریخ من ...

و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟

که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم

گیسو

بلندتر شد...!

 

در شگفت ازین احساس در هر بامدادم

که هر چه می بینم بدل به شعر می شود...

و هر چه لمس می کنم بدل به شعر می شود ...

و اشیای من و اشیای تو- هرچند خرد و ناچیز-

بدل به شعر می شود ...

در حالت عشق ، قهوه جوش نیز بدل به شعر می شود 

و دفترهای شعری که خوش می داشتیم

 ...

اینها صفحاتی است از تاریخ ، ای بانوی من

که هرگز تکرار نخواهد شد

هیچ تکرار نخواهد شد ...

 

این روزها بر من چه می گذرد ای بانوی من ؟

که هر چه میخوانم سبز می شود ...

که هر چه می نویسم سبز می شود ...

آنگاه که معشوقه‌ام شدی

پیش از آنکه معشوقه‌ام شوی


هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان

هر کدام

تقویم‌هایی داشتند

برای حسابِ روزها و شبان

 

و آنگاه که معشوقه‌ام شدی

مردمان

زمان را چنین می‌خوانند:

هزاره‌ی پیش از چشم‌های تو

یا

هزاره‌ی بعد از آن.

تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند

در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمی آمدم
- هرچند از الماس گران بودند -
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.

پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.

مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.

نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسله ی گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.

ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.

شیرین‌ترین واژه

بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ

من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من ...دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش

من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است

خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم

بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید...
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!