من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیبا سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازه تر می سازد.
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه وادارد ِ مان
که به دنبال بگردیم، ـ
دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعله ای برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق روئینه تنیم
و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی تابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لبریز می کند
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم
بر پشت سمندی
گوئی
نوزین
و فاصله تجربهای بیهوده است.
بوی پیراهنت اینجا و اکنون.
کوهها در فاصله سردند.
دست در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بی نجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است.
میان خورشید های همیشه
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
خیال گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را بمیرم.
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان
خیس و گرم
به نخستین ساعات عصر
نفس اطلسی ها را پرواز گیرم.
حتا اگر
زنبقِ کبود کارد
بر سینه ام گل دهد-
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
به ساعت هفت عصر.