دوست داشتن
آخرین دلیلِ داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها
...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم.
خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز منتظر زندگی باشیم
نه خیلی هم،
همین سهم تنفس کافیست
قدرِ ترانهای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.
عصر پانزدهمین روز
از تیرماهِ تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بیپَر و بالِ از آبْماندهای
که انگار میدانست
میان این همه راهِ رهگذر
تنها مرا
برای تحملِ آخرین عذابِ آدمی آفریدهاند
همیشه همین طور بوده است،
کلماتِ ساده ... میآیند،
زندگی میکنند و میمیرند،
تا ترانهی تازهای زاده شود.
همیشه همینطور بوده است،
قطراتِ تشنه ... میآیند.
زندگی میکنند و میمیرند،
تا اَبرَکِ بنفشهپوشِ اُردیبهشتی شاید...
همیشه همینطور بوده است،
شاعرانِ بزرگ ... میآیند
زندگی میکنند و میمیرند،
تا رَدِپای گرمِ دیگری ... بر برف!
و ما همه میآییم، زندگی میکنیم،
و گاهی از دور، دستی برای هم تکان میدهیم و میمیریم.
تمامِ زندگی همین است!
حالا به نشانیِ شیراز برو ببین از غیبِ این لِسانِ ساده
چه میوَزَد از واژههایِ این وَرا!...
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از
منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو
به شادمانی مینگرم ریرا
هرگز تا بدین
پایه بیدار نبودهام
از شب که
گذشتیم
حرفی بزن
سلامنوش لیمویِ گَس!
نه من سراغ
شعر میروم
نه شعر از
منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو
به حیرت مینگرم ریرا
هرگز تا بدین
پایه عاشق نبودهام
پس اگر این
سکوت
تکوین
خواناترین ترانهی من است
تنها مرا
زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی
اینها گذشته، بگو
راستی در آن
دور دستِ گمشده آیا
هنوز کودکی
با دو چشمِ خیس و درشت، مرا مینگرد؟!
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم
سادگی را
من از نهانِ یک ستاره آموختم
پیش از طلوعِ شکوفه بود شاید
با یادِ یک بعداز ظهرِ قدیمی
آن قدر ترانه خواندم
تا تمامِ کبوترانِ جهان
شاعر شدند.
سادگی را
من از خوابِ یک پرنده
در سایهی پرندهیی دیگر آموختم.
باد بوی خاصِ زیارت میداد
و من گذشتهی پیش از تولدِ خویش را میدیدم.
ملایکی شگفت
مرا به آسمان میبُردند،
یک سلولِ سبز
در حلقهی تقدیرش میگریست،
و از آنجا
آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد.
دشوار است ... ریرا
هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی
گهوارهی جهان
کوچکتر از آن میشود که نمیدانم چه ...!
راهِ گریزی نیست
تنها دلواپسِ غَریزهی لبخندم،
سادگی را
من از همین غَرایزِ عادی آموختهام.