چون رود جاریام کن
و چون کوه استوار
مانند باد ...
پر عطش گشت باغها
مثل ستاره ...
آینه دار چراغ ها
گاهی برای بازی خیل فرشتگان
تن را
میان حادثه ها رهسپار کن
تا خود ببینی از همه دنیا بریده ام
دل را
برای دیدن خود بی قرار کن ...
در انتهای زمستان
و ابتدای بهار مرور میکنمت!
تو را چو شاخه یک گل
نه خشک ... تازه و سبز!
درست در صفحهی خوب آرزوهای کتاب زندگیام
دخیل میبندم
خدا کند که بدانی چقدر دلتنگم
خدا کند که ببینی چقدر دلگیرم
در این مسیر بلند چه فرصت خوبیست
دوباره رد شدنت
چه عیدی خوبیست
دوباره آمدنت !
هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
که رفت روزها و لحظهها از
خاطرم رفته است
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم..
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم:
دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بذر می پاشم و این هرزه علف های سیاه
خسته ام کرده ... بگو
تو در آن باغچه ی کوچک دل... چه گلی میکاری ؟
هر زمان دیدهام از پشت حصار
در زمین دلت آسوده و لبخند زنان
باز گل میکاری ...!
کودکیام را سنجاق کرده ام
به... جوانیام
و دوچرخه سبزم آن پایین صفحه
مدام تاب میخورد!
من آویزانم... از یک دست
به یای آخر تنهایی
که همه کودکی از آن ترسیدم
دروغ میگفتند !
روزگار پیرمان نمیکند
آدمها تنهایند!....
بشمار... تو روزهای تقویم را
من موهای سپیدم را !
یکی از همین روزها دست میکشم
از تنهایی... و سقوط میکنم
از آن بالا....
و میپرم روی دوچرخهی هفت سالگیام
من کوچک نمیشوم ...
دور میشوم !