شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

رفاقت با تو


 

رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!

حماسه‌ی اندوه

عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکه‌هایم را چون پاره‌های بلوری شکسته گِرد آورَد!

عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!

عشقت به من آموخت که خانه‌ام را ترک کنم،
در پیاده روها پرسه زنمُ
چهره‌ات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشین‌ها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباس غریبه‌ها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!

عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن می‌سوزند! ـ
در پِیِ چهره وُ صدایی
که تمام چهره‌ها وُ صداهاست!

عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمی‌دانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بی‌اندوه ـ تنها سایه‌ای از انسان است!

عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهره‌ات را با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها...

عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون می‌کند!
و آن هنگام که عاشق می‌شوم زمین از گردش باز می‌ایستد!
عشقت بی‌دلیلی‌ها را به من آموخت!

پس من افسانه‌های کودکان را خواندم
و در قلعه‌ی قصه‌ها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشم‌هایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لب‌هایش، خواستنی‌تر از شکوفه‌های انار...

به رؤیا دیدم که او را دزدیده‌ام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کرده‌ام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!

عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگ‌های خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافه‌ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه می‌نوشیدیم!

عشقت پناه بردن به کافه‌ها را به من آموخت
و پناه بردن به هتل‌های بینامُ کلیساهای گمنام را!

عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر می‌شود!
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوس‌انگیز...
که هر غروب زیباترین جامه‌هایش را میپوشد،
بر سینه‌اش عطر می‌پاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ شاهزاده‌ها برود!

عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بی‌پا
در پس‌کوچه‌های رُشِه وُ حَمرا می‌آرامد!

عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکه‌هایم را
چون پاره‌های بلوری شکسته گِرد آورَد

در بندر آبی چشمانت


 

در بندر آبی چشمانت

باران رنگ های آهنگین دارد

خورشید و بادبان های خیره کننده

سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.

در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا

و پرنده هایی در دوردست

به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانت

برف در تابستان می آید.

کشتی هایی با بار فیروزه

که دریا را در خود غرقه می سازند

بی آنکه خود غرق شوند.

در بندر آبی چشمانت

بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی

عطر دریا را به درون می کشم

و خسته باز می گردم چون پرنده ای.

در بندر آبی چشمانت

سنگ ها آواز شبانه می خوانند

در کتاب بسته ی چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان بر افرازم.

بگذار بی تو راه بروم


 

خنجرت را از سینه ام بیرون بکش!

بگذار زندگی کنم!

عطرت را از پوست تنم بگیر!

بگذار زندگی کنم!

بگذار زنی را بشناسم

که نامت را از خاطرم پاک کند

و کلافِ حلقه شده ی گیست را

از دور گلویم بگشاید!

بگذار بی تو راه برومُ

بی تو بر صندلی ها بنشینم...

در قوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند!

روزی که تو را دیدم


 

روزی که تو را دیدم
نقشه ها و پیش گویی هایم را پاره کردم
چونان اسب عربی، بوی باران تو را
پیش از باریدن، بو کشیدم
و آهنگ صدایت را
پیش از آن که حرف زده باشی، شنیدم
و گیسوانت را
پیش از آن که بافته باشی، پریشان کردم