حرفهای صندلی را که به تو خوشامد میگوید
بگذار تعبیر کنم رویای فنجانها را
که در فکر لبانت هستند
و رویای قاشق را و شکر را …
بگذار به حرفی تازه از الفبا
مهمانت کنم
بگذار کمی کم کنم از خودم
و بیفزایم بر عشق میان تمدن و بربریت
@
ـ از چای خوشت آمد؟
ـ کمی شیر می خواهی؟
ـ همین کافیست – مثل همیشه – یک پیمانه شکر؟
ـ اما من چهرهات را بیشکر میپسندم
بگذار برایت چای بریزم
امروز به شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست بر جامهای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی میکند زیر آیینهها…
و جرعهای آب از لب گلدان مینوشد
بگذار برایت چای بیاورم،
راستی گفتم که دوستت دارم؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادیبخش است مثل حضور شعر
و حضور قایقها و خاطرات دور...
...
گفتارت فرش ایرانیست
و چشمانت گنجشککان دمشقی
که میپرند از دیواری به دیواری
و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت
و خستگی در میکند در سایهی دیوارها…
و من دوستت دارم
میترسم اما که با تو باشم
میترسم که با تو یکی شوم
میترسم که در تو مسخ شوم
تجربه یادم داده که از عشق زنان دوری کنم
و از موجهای دریا
اما با عشقت نمیجنگم… که عشق تو روز من است
با خورشید روز نمیجنگم
با عشقت نمیجنگم…
هر روز که بخواهد میآید و هر وقت بخواهد میرود
و نشان میدهد که گفتوگو کی باشد و چگونه باشد.
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!