شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

تنهایی یک درختم


 

تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان تو باشم!

... من سخن گفتم

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس  بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

...


چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس  بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خویش

تابستان پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گرد بر گردش ایستادند

تا به رسم دیرین

خورجین کهنه را

گره بگشاید

و جیب دامن ایشان را همه

از گوجه سبز و

سیب سرخ و

گردوی تازه بیا کند.

پس

من مرگ خوشتن را رازی کردم و

او را

محرم رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم. 

و با پیچک

که بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

و با عطش

که چهره هر آبشار کوچک

از آن

با چاه

سخن گفتم، 

و با ماهیان خرد کاریز

که گفت و شنود جاودانه شان را

آوازی نیست، 

و با زنبور زرینی

که جنگل را به تاراج می برد

و عسلفروش پیر را

می پنداشت

که باز گشت او را

انتظاری می کشید. 

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

که پنجه خشکش

نو امیدانه

دستاویزی می جست

در فضائی

که بی رحمانه

تهی بود.

***

و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

از فرا سوی هفته های نزدیک

به گوش آمد

و سمور و قمری

آسیه سر

از لانه و آشیانه خویش

سر کشیدند،

با آخرین پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در میان نهاده ام و

با فصلی که در می گذشت؛

من مرگ خویشتن را

با برفها در میان نهادم و

با برفی که می نشست؛

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوی

چینه ئی بود. 

با کاریز

و با ماهیان خاموشی.

من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب من

باز پس نمی فرستاد.

چرا که می بایست

تا مرگ خویشتن را

من

نیز

از خود نهان کنم.

 

غم نان اگر بگذارد...

از دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای
خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

 

من و تو انسان را رعایت کرده‌ایم


آنگاه که خوش‌تراش‌ترین تن‌ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
-
دریغا دریغ-
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می‌افتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجری کهنه‌ئی
پنهان می‌کنم
در اتاقی که دریچه‌ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می‌شوم
و به جای همه نومیدان
می‌گریم.
آه
من
حرام شده‌ام!
با این همه-أی قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
-
من و تو-
عشق را رعایت کرده‌ایم،
از یاد مبر
که ما
-
من و تو-
انسان را
رعایت کرده‌ایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.

 

"احمد شاملو"

سه سرود برای آفتاب / چلچلی

من آن مفهوم مجرد را جسته‌ام.

پای در پای آفتابی بی‌مصرف
که پیمانه می‌کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه جذامیان ماننده است،
من آن مفهوم مجرد را جسته‌ام
من آن مفهوم مجرد را می‌جویم.
پیمانه‌ها به چهل رسید و از آن برگذشت.
افسانه‌های سر گردانیت
-
ای قلب در به در!-
به پایان خویش نزدیک می‌شود.


بی هوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند:
ما به حقیقت ساعت‌ها
شهادت نداده‌ایم
جز به گونه‌ی این رنج‌ها
که از عشق‌های رنگین آدمیان
به نصیب برده‌ایم
چونان خاطره‌ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
با این همه از یاد مبر
که ما
-
من وتو-
انسان را
رعایت کرده‌أیم
(خود اگر
شاهکار خدا بود
یا نبود(،
و عشق را
رعایت کرده‌ایم.


در باران و به شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله‌ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ‌های قدیمی را
باسوت
می‌زنند.
)
در برابر کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده‌أی 
با عرق شرم
بر جبینش؟(


آنگاه که خوش‌تراش‌ترین تن‌ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
-
دریغا دریغ-
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می‌افتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجری کهنه‌ئی
پنهان می‌کنم
در اتاقی که دریچه‌ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می‌شوم
و به جای همه نومیدان
می‌گریم.
آه
من
حرام شده‌ام!
با این همه-أی قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
-
من و تو-
عشق را رعایت کرده‌ایم،
از یاد مبر
که ما
-
من و تو-
انسان را
رعایت کرده‌ایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.

 

هزار معبد به یکی شهر

هزار معبد به یکی شهر...


بشنو:

گو یکی باشد معبد به همه دهر

تا من آن‌جا برم نماز

که تو باشی.

 

چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرم ِ ناتوانی‌ خویش:

درخت ِ معجزه نیستم

تنها یکی درخت‌ام

نوجی در آبکندی،

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان ِ تو باشم،

تختت و تابوتت ...