همه برگ و بهار
در سر
انگشتان توست
هوای گسترده
در نقره
انگشتانت میسوزد
و زلالی چشمه
ساران
از باران و خورشید
سیرآب میشود
***
زیباترین
حرفت را بگو
شکنجهی
پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار
از آن که بگویند
ترانه
بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده
نیست
حتی بگذار آفتاب
نیز برنیاید
به خاطر
فردای ما اگر
بر ماش منتی
است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه
است
***
بیشترین عشق
جهان را به سوی تو میآورم
از معبر
فریادها و حماسه ها
چراکه هیچ
چیز در کنار من
از تو عظیم
تر نبوده است
که قلبت
رود
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز میشود
و -اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را
***
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانهای که در حال گذر است
هیچ چیز تکرار نمیشود
و
عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست
...
ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتابت
ما در کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعه یی که تو از چاه خورده ای حسادت می کند.
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
خسته، خسته، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقهی بازوهایت
نه چشمه های تنت
بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها، تردیدها، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایهی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانهی من
مرا با خودت یکی کن
"احمد شاملو"