به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان.
می وزم، می بارم، می تابم
آسمانم
ستارگان و زمین
و گندم عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان
در جان سبز خویش.
از تو عبور می کنم
چنان که تندری از شب.-
می درخشم
و فرو می ریزم.
نه
در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی
بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام
که آبستنِ عشقی سرشار است
…
□
خانهیی
آرام و
اشتیاقِ
پُرصداقتِ تو
تا
نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان
چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا
که هر ترانه
فرزندیست
که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه
بسته است...
میزی
و چراغی،
کاغذهای
سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و
بوسهیی
صلهی
هر سرودهی نو.
□
و
تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی
فریبندهتر از دروغ،
با
زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از
تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در
کنارِ تو خود را
من
کودکانه
در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در
آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا
که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی
آرام و
انتظارِ
پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی
که در آن
سعادت
پاداشِ
اعتماد است
و
چشمهها و نسیم
در
آن میرویند.
بامش
بوسه و سایه است
و
پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و
عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
...
□
تو
را و مرا
بیمن
و تو
بنبستِ
خلوتی بس!
که
حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است
...
□
تو
و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من
و خانهمان
میزی
و چراغی...
آری
در
مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی
را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در
رؤیاها و
در
امیدهایم!