شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

با من از روشنی حرف می زنی

با من از روشنی حرف می زنی

و از انسان که خویشاوند همه خداهاست

با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم.

سکوت

سکوت آب
می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم
می تواند گرسنه گی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
هم چنان که سکوت آفتاب                               
ظلمات است-
اما "سکوت آدمی"
فقدان جهان و خداست:

غریو را
تصویر کن!

 

من، بر می خیزم

من، بر می خیزم !

چراغی در دست؛

چراغی در دلم،

زنگار روحم را صیقل می زنم

آیینه‌ای برابر آینه ات می گذارم

تا با تو ابدیتی بسازم!

بر شرب بی پولک شب


بر شرب بی پولک شب

شرابه های بی دریغ باران...

در کنار ما بیگانه ئی نیست

در کنار ما

آشنائی نیست

خانه خاموش است و بر شرب سیاه شب

شرابه های سیمین باران

شبانه 2

دیر زمانی در او نگریستم

چندان
که، چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او گزیر نیست.

 

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی
-
شهر
همه بیگانگی و عداوت است-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادی‌اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره‌ای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می شود،
و طراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض
***
چشمه ای،
پروانه ای، و گلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یأس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است
چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به
دریاچه ای
و بودا
که به نیروانا
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد
اگر بگویم که سعادت
حادثه ای است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار نیست
بر چهره زندگانی من
که بر آن هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا !
لبخند آمرزشی است
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان
که، چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او گزیر نیست.