شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

چه کنم که توان از من می گریزد

 چه کنم که توان از من می گریزد

وقتی که نام کوچک او را

در حضور من به زبان می آورند

 

از کنار هیزمی خاکستر شده

از گذرگاهی جنگلی می گذرم

 بادی نرم و نابهنگام می وزد

سبکسرانه با بویی از پاییز

 

و قلب من از آن

خبرهایی از دوردست ها می شنود، خبرهای بد

او زنده است و نفس میکشد

اما غمی به دل ندارد

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد،

سبزه‌ تیره‌تر می‌شود،

باد‌ برفی‌ زودرس‌ را

آرام‌ آرام‌ می‌پراکند.

آب‌ یخ‌ می‌بندد.

آبراه‌های‌ باریک‌ ایستاده‌اند.

این جا چیزی‌ اتفاق‌ نخواهد افتاد،

هرگز!

در آسمان‌ خالی‌

دشت‌ گسترده، بادبزنی‌ ناپیدا.

شاید بهتر بود هرگز

همسر تو نمی‌بودم

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد.

این‌ چیست؟ تاریکی؟

شاید!

زمستان،

یک‌ شبه‌ خواهد رسید

او سه چیز را دوست داشت

او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:                     

دعای شامگاهی؛

طاووس سفید؛                                                  

و نقشه رنگ پریده آمریکا.

و سه چیز را دوست نداشت:

گریه کودکان؛

مربای تمشک با چائی؛

و پرخاشجویی زنانه.

... و من همسر او بودم.

 

صبح بخیر...

گرم است هر دو روی این بالش

دومین شمع رو به زوال است

در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،

تمام شب چشمهای باز بی‌خواب

و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن

و مرا تاب سپیدی این پرده نیست

صبح بخیر... صبح.

خاطره‌ای در درونم است

خاطره‌ای در درونم است

چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه.


در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگین‌تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه‌زا شنیده است.


می‌دانم خدایان انسان را
بدل به شیء می‌کنند، بی‌آنکه روح را از او بگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی!