شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

برف نگرانم نمی‌کند

برف نگرانم نمی‌کند

حصار یخ رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و 

گاهی با عشق...

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌...

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌،

جای‌ خالی‌اَت‌ بزرگ‌تر می‌شود !
وقتی‌ مِه‌ بر شیشه‌ها می‌نشیندُ
بوران‌ شبیخون‌ می‌زَند،
هنگامی‌ که‌ گُنجشک‌ها
برای‌ بیرون‌ کشیدن‌ِ ماشینم‌ از دل‌ِ برف‌ سَر می‌رسند،
حرارت‌ِ دستان‌ِ کوچک‌ِ تو را
به‌ یاد می‌آورم‌
وَ سیگارهایی‌ را که‌ با هم‌ کشیده‌ایم‌،
نصف‌ تو،
نصف‌ من‌...
مثل‌ِ سربازهای‌ هم ْسنگر !

وقتی‌ باد پرده‌های‌ اتاق‌ُ
جان‌ِ مَرا به‌ بازی‌ می‌گیرد،
خاطرات‌ِ عشق‌ِ زمستانی‌مان‌ را به‌ خاطر می‌آورم‌
دست‌ به‌ دامن‌ِ باران‌ می‌شوم‌،
تا بر دیاری‌ دیگر ببارد
وَ برف‌
که‌ بر شهری‌ دور...
آرزو می‌کنم‌ خُدا
زمستان‌ را از تقویم‌ِ خود پاک‌ کند !
نمی‌دانم‌ چگونه‌،
این‌ فصل‌ها را بی‌تو تاب‌ بی‌آورم‌ !

 

باران یعنی تو بر می‌گردی

دوباره باران گرفت

باران معشوقه‌ی من است

به پیش بازش در مهتابی می‌ایستم

می‌گذارم صورتم را و

لباسهایم را بشوید

اسفنج وار

باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!

باران یعنی قرارهای خیس

باران یعنی تو برمی‌گردی

شعر بر می‌گردد

پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست

پاییز یعنی مو و لبان تو

دست‌کش ها و بارانی تو

و عطر هندی‌ات که صد پاره‌ام می‌کند

باران‌، ترانه‌ای بکر و وحشی ست

رپ رپه‌ی طبل‌های آفریقایی ست

زلزله وار می‌لرزاندم!

رگباری از نیزه‌ی سرخ پوستان است

عشق در موسیقی باران دگرگون می‌شود

بدل می‌شود به یک سنجاب

به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!

چندان که آسمان سقفی از پنبه های خاکستری ابر می‌شود

و باران زمزمه می‌کند

من چون گوزنی به دشت می‌زنم

دنبال عطر علف

و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!

این گونه مرا به زور می‌بوسی

این گونه مرا به زور می‌بوسی

گلِ انار تابِ آن را ندارد

مرا مبوس

اگر لبانم آب شود، چه خواهی کرد؟

......................

می ترسم، آن را که دوست می‌دارم بگویم:

دوستت دارم

چرا که شراب چون از ساغر

ریخته شود

اندکی از آن کاسته می شود.

آرزو می کردم...

آرزو می کردم

تو را

در روزگاری دیگر می دیدم

در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند

پریان دریایی

شاعران

کودکان

و یا دیوانگان

آرزو می کردم

که تو از آن من بودی

در روزگاری که بر گل ستم نبود

بر شعر

بر نی

و بر لطافت زنان

اما افسوس

دیر رسیده ایم

ما گل عشق را می کاویم

در روزگاری

که عشق را نمی شناسد!