درست است
که بعضی وقتها
هنوز
دستم به دامن
ماه و
سرشاخههای
روشن ستاره میرسد،
یا گاهی خیال
میکنم
اهل همین
هوای بوسه و لبخند آینهام،
اما یادم نمیرود
چطور از
شکستن آن همه بغض بیسوال
به نمنم
همین گریههای گلوگیر رسیدهام.
من خوب میدانم
که چه وقت
میتوان از
سرشاخههای روشنِ ستاره بالا رفت
به باغهای
همآغوش آینه رسید
و از طعم
عجیب میوهی توبا ... ترانه چید،
شاید به همین
دلیل است که ماه
بیجهت به
خواب هر کسی از این کوچه نمیآید.
میگویند هر
کسی که رویا نبیند
باد میآید و
یک طوری
اسمش را خط
میزند
خوابهایش را
خط میزند
بعد هم به او
نمیگوید که اهلِ هوای بوسه را
کجا باید
جُست.
میگویند
ستارهای که گاه
بالای بامِ
خانهی ما میآید
روحِ غمگینِ
همان قاصدکیست
که شبی از
ترسِ باد
پشت به جنوب
و رو به جایی دور
گذاشت و رفت
و دیگر
به خواب هیچ
بوتهای باز نیامد!
حالا هر شبِ
خدا
هر کجای این
منزلِ بیماه وُ
این کوچهی
بیستاره که باشم،
باز تا به
یاد میآورم
که باد با
خوابِ ماه و اسم ستاره چه کرد،
هی رو به
همین چراغِ شکسته گریه میکنم
ترانه میخوانم
خواب میبینم
دروغ میگویم.
دروغ میگویم
که هوایِ آنجا
جورِ دیگری
خوش بود،
یا شبِ آنجا
که عجیب علاقه
عجیبِ شوق و
عجیبِ تماشا!
چه علاقهای،
چه شوقی، کدام تماشا!؟
هی کتک خوردهی
خوابدیده، دریانویس گنگ!
اصلا به تو
چه که خوابِ ماه کدام و
اسم ستاره
چیست؟
تو کی دستت
به ماه و ستاره میرسید
که حالا به
خاطرِ این همه چراغ شکسته، خوابت نمیآید!
پس چه دارد
دریا که هنوز ...؟
حالا برو دمی
در برابرِ باد بایست
گوش کن ببین
کی باران خواهد آمد.
ریرا،
آبها همه از تو زندهاند
آدمیان همه از تو زندهاند
علف همه از تو سبز
آسمان همه از تو آبیِ عجیب!
پس کی خواهی آمد!؟
من خستهام...
چرا به یاد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.
هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید.
گفتی مراقب انار و آینه باش.
گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت.
زبانِ زمستان و مراثی میلهها.
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهریور.
چرا به یاد نمیآورم؟ همیشهی بودن، با هم بودن نیست.
گفتی از سایهروشن گریههات،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.
یکی از همین دوسه واژه را به یاد نمیآورم.
همیشه پیش از یکی، سفرهای دیگری در پی است.
چرا به یاد نمیآورم؟
مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
مرا از به یاد آوردنِ تو و تغزلِ تنهایی، ترساندهاند.
گفتی برای بردنِ بوی پیراهنت برخواهی گشت.
من تازه از خوابِ یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا مینگریست.
دنیا چیزی کم دارد
مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه!
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالیست
همه ی پنجره ها بسته است
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام!
واقعا
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن
به کدام جانب جهان بگریزم !
مثل دویدن دو نقطه در پی هم،
مثل دویدن دو
نقطه بر حول دریا و دایره، ...
هولم نکن ای
همین هوایِ بیکسی در میان جمع!
رسم ازل از
آواز حضرتِ من به رویت رسیده است.
وقتی میان
پسین و هوای بارانی فرقی نمینهی
من از ارتباط
علف با خواب آینه چه بگویم؟
نمیشناسی،
نه مرا، نه رویا را
اما من اگر
بمیرم حتی
مضمون
محرمانه آن راز را به گور خواهم برد،
و از این سپس
نیز با هیچ کسی
از ابهام
آینه در انعکاس خاموشی سخن نخواهم گفت.
من راوی
حروفی ساده از معابر بارانم
از من سوال
بیجا چه میکنی!؟
جرم هر
اشاره، ولو به خواب تبسم،
حتما که
اثبات واژه در ماضی مطلق نیست،
ما همه از
بعید بوسه به رویای دریا رسیدهایم.
بگذریم، باید
به تو بیندیشم،
وقت ملایم
یادها
شبیه آرامش
آینه در غیبت دیوار است،
حالا هیچ!
حالا گو فرق
میان پسین و هوای بارانی هم هیچ!
وقتی که من
ترا دوست میدارم
نه چراغی به
خانه بیاور
نه چتری که
از کوچه ناشناسی بگذری،
سایه به سایه
هر سنگی از اضطراب تو میفهمد
که کار از
کار گذشته است.
حالا هیچ!
حالا تنها به
تو میاندیشم
شاید تولد یک
ستاره از خوابِ معجزه
مفهوم جفتِ
جهان را
برای تجردِ
این خسوف ... روشن کرد،
مثل دویدن دو
نقطه در حولِ دریا و دایره،