که اگر بهنام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی
بگذار دولت عشق را بنیان گذارم
که شهبانویش تو باشی
و من بزرگ عاشقانش
بگذار انقلابی به راه اندازم
و چشمانت را بر مردم مسلط کنم
بگذار… با عشق چهرهی تمدن را دگرگون سازم
تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته
از پس هزاران سال، در دل زمین
...
حرفهای صندلی را که به تو خوشامد میگوید
بگذار تعبیر کنم رویای فنجانها را
که در فکر لبانت هستند
و رویای قاشق را و شکر را …
بگذار به حرفی تازه از الفبا
مهمانت کنم
بگذار کمی کم کنم از خودم
و بیفزایم بر عشق میان تمدن و بربریت
@
ـ از چای خوشت آمد؟
ـ کمی شیر می خواهی؟
ـ همین کافیست – مثل همیشه – یک پیمانه شکر؟
ـ اما من چهرهات را بیشکر میپسندم