ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ...
"ناظم حکمت"
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺭﻡ.
من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو،
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات، چون جنگلی غوطهور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی، گوشت تنات را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز…!
بوی
خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد.
گم
می شوم در گندمزار
میان
خوشه ها...
بال
به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان
تو چون تغییر مداوم ماده
هر
روز پاره ای از رازش را می نماید
اما
هرگز
تن
به تسلیمی تمام نمی دهد
.