شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

به تماشای من بیا!

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ئی

دل بسته بودم.

***

شکوهی در جانم تنوره می کشد

گوئی از پاک ترین هوای کوهستان

لبالب

قدحی در کشیده ام.

در فرصت میان ستاره ها

شلنگ انداز

رقصی میکنم-

دیوانه

به تماشای من بیا!

 

"احمد شاملو"

دفتر: از مجموعه آیدا در آینه / وصل

بر سرمای درون


همه لرزش دست و دلم
از آن بود

که عشق پناهی گردد

پروازی نه، گریز گاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبی‌ات پیدا نیست.

و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست.


غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهایی بر گریز ِ حضور،
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست.

 

زیباترین حرفت را بگو

همه برگ و بهار
در سر انگشتان توست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می‌سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران و خورشید سیرآب می‌شود

***
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است

***
بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چراکه هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت

چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
به خاطر عشقت!
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه‌ی حقیقت توست
رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب
آتش بیز را
به تحمل صبر شکستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن توست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!

سرودی برای سپاس و پرستش

بوسه های تو
گنجشککان پر گوی باغند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش در میان می گذارند
تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
تا نغمه ئی در وجود آید :
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند

از برای تو، مفهومی نیست

رود
قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می‌شود
و -اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را

***
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ ئیست که بال می‌زند
یا رود خانه‌ای که در حال گذر است
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و
عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست