شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

تنها مخاطب بادهای جهان


صدای همهمه می‌آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می‌آموزند،
فقط به من
و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است

گل مهر تو


گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل، تا که من زنده ام ماندگار است.

فریدون مشیری

خورشید جاودانی


در صبح آشنایی شیرین مان تو را
گفتم که مرد عشق نئی! باورت نبود
 
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود؟
 
می خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
 
می خواستی به پاس صفای سرشک من
اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی
 
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
 
پنداشتی که یاد تو ،  این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
 
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
 
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
 
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
 
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
 
"فریدون مشیری"

آفتاب روی تو


من
روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم!


من
با تو می نویسم و می خوانم
من

با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوقِ این محال
که دستم به دست توست

من
جای راه رفتن
پرواز می کنم !

آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم!

گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست
فراموش می کنم ..!

غریبه


دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دری ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی دل را

که در بهشت خدا هم غریب بود.