شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

چشم تو ...


کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست
آه، وقتی که تو، لبخند نگاهت را می تابانی
بال مژگان بلندت را می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت،
آن جام لبالب از جان‌دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته، می گردانی
موج موسیقی عشق از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق پر پرم می کند

ای غنچه ی رنگین پر پر


من، در آن لحظه، که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ی ایمان را
در پنجه ی باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه ی مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
پیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جاری ست.

 

"فریدون مشیری"

دل افروزترین روز جهان


از دل افروزترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:

«... های !
بسُرای ای دل شیدا، بسرای
این دل افروزترین روز جهان را بنگر
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای
بسرای ...»

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ
شاخه گسترده به مهر
غنچه آورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز
باغ های گل سرخ
باغ های گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه شیرین شکفتن
خورشید
چه فروغی به جهان می بخشید
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست.

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ
سر فراگوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند:

ـ « ... یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش
با شکوفائی خورشید و
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام
«دوستت دارم» را.

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!
این گل سرخ من است
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم، به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید».

تو هم، ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو:
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.

همه ذرات جان پیوسته با دوست ، محو تماشای من ، شکفتی همچو گل در بازوانم

همه ذرات جان پیوسته با دوست


همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه ی اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا! این منم یا اوست اینجا؟

 

"فریدون مشیری"


محو تماشای من

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
و آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

"فریدون مشیری"


شکفتی همچو گل در بازوانم


شکفتی همچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بالِ نغمه ی آن چشم وحشی
کشاندی تا بهشت جاودانم.


شعله بیدار ، نام تو ...

  شعله بیدار

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود.


  نام تو ... 

 

نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهای ناب...!

آخرین جرعه‌ی این جام


همه می‌پرسند:
«_چیست در زمزمه‌ی مبهم آب؟
چیست در همهمه‌ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می‌برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی‌حاصل موج؟
چیست در خنده‌ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می ‌نگری!؟»

- نه به ابر،
- نه به آب،
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی‌اندیشم.

من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه‌ی کوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
نبض پاینده‌ی هستی را در گندم‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه‌ی گل
همه را می‌شنوم
می‌بینم
من به این جمله نمی‌اندیشم!

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو
قصه‌ی ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه‌ی جانم باقی‌ست
آخرین جرعه‌ی این جام تهی را تو بنوش!