من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو،
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات، چون جنگلی غوطهور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی، گوشت تنات را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز…!
بوی
خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد.
گم
می شوم در گندمزار
میان
خوشه ها...
بال
به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان
تو چون تغییر مداوم ماده
هر
روز پاره ای از رازش را می نماید
اما
هرگز
تن
به تسلیمی تمام نمی دهد
.
در این روزگار
آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن
عشق من، عشق من
فصل پاییز است...