و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
□
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.
دیگر
جایی
برای قدم هایم نمانده است
زیرا
که چشمانت
گستره
ی شب را ربوده است.
به خدا، زمین، تاریخ، زمان،
آب، برگ، به کودکان آن گاه که می خندند،
به نان، دریا، صدف، کشتی
به ستاره ی شب آن گاه که دستبندش را به من می دهد،
به شعر که در آن خانه دارم و به زخم که در من لانه کرده.
تو سرزمین منی، تو به من هویت می دهی
آن که تو را دوست ندارد، بی وطن است.
چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض می کنی
ضرباهنگ آن را دگرگون می کنی
پابرهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانه ام می شوی
و در پشت سر خود می بندی،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم،
تو را می گزینم،
و می گذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانه خوان
با سیگاری بر لب،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی
تمامی قرن ها را از حرکت باز می داری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من می کشی،
ومن اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
از میان همه ی زنان
در دستان تو می نهم
کلید شهرهایم را
که دروازه شان را
هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند
و بیرق سفیدشان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم می خواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاج های پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ ها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده ی تا آخر عمر بنامم؟