شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

موهایت دفتر خاطرات ماست

هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم
می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر
درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد.

تو آخرین سرزمینیتو آخرین سرزمینی

تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی !
تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم می کند !
و میهن های دیگر مثل کاریکاتورند
شبیه انیمیشن های والت دیسنی
و یا پلیسی اند
مثل نگاشته های آگاتا کریستی.
تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر،
واپسین ابر
و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوسته ام
پیش از هجوم تاتار !
*
تو واپسین شکوفه ای هستی که بوییده ام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خوانده ام
پیش از کتاب‌سوزان،
آخرین واژه ای که نوشته ام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشته ام
پیش از انقضای زنانگی !
واژه ای هستی که با ذره بین ها
در لغت نامه ها به دنبالش می گردم

می خواهم تو را به نام بخوانم

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره‌ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه‌های شب بو احضار کنم

 

نمیتوانم نامت را در دهانم

و تو را در درونم پنهان کنم

گل با بوی خود چه میکند؟

گندم زار با خوشه؟

با تو سر به کجا گذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم تو را

در حرکت دستهام

موسیقی صدام

توازن گام هایم می بینند

تو که قطره بارانی بر پیرهنم

دکمه طلایی برآستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گوشه لبم

با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

 

مردم از عطر لباسم می فهمند

معشوق من تویی

از عطر تنم می فهمند

با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را

از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را

چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را

از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟

بگذار کمی از هم جدا شویم

  بگذار کمی از هم جدا شویم

برای نیکداشت این عشق، ای معشوق من

و نیکداشت خودمان

بگذار کمی فاصله بگیریم

چون می خواهم عشقم را بپرورانی

چون می خواهم کمی هم از من متنفر باشی

تو را قسم به آنچه داریم

از خاطره هایی که برای هر دویمان با ارزش بود

قسم به عشقی آسمانی

که هنوز بر لبهایمان نقش بسته است

و بر دستهایمان کنده ...

قسم به نامه هایی که برای من نوشته ای

و صورت چون گلت که در درون من کاشته شده

و مهری که بر گیسوانم و بر سر انگشتانم از تو به یادگار مانده

قسم به هر آنچه در یاد داریم

و اشکها و لبخندهای زیبایمان

و عشقی که از سخن فراتر

و از لبهایمان بزرگتر شده

قسم به زیباترین داستان عاشقانه زندگیمان

برو!


عاشقانه

بگذار از هم جدا شویم

چون پرندگانی که در هر فصل، از دشتها و تپه‌ها کوچ میکنند

و چون خورشید ای معشوق من

که به هنگام غروب، تلاش می‌کند که زیباتر باشد

در زندگیم چون شک و رنج باقی بمان

یکبار اسطوره و

یکبار سراب باش

و پرسشی بر لبانم باش

که در پی پاسخ سرگردان است

از بهر عشقی آسمانی

که در دل و بر مژگان ما آرمیده است

و از بهر آنکه همواره زیبا بمانم

و از بهر آنکه همواره به من نزدیکتر باشی

برو!

 

بگذار چون دو عاشق از هم جدا گردیم

بگذار به رغم آنچه از عشق و مهر برای هم داریم از هم جدا گردیم

می خواهم از میان حلقه‌های اشک

به من بنگری

و از میان آتش و دود

به من بنگری

پس بگذار بسوزیم تا بخندیم

چون نعمت گریه را سالهاست

که فراموش کرده ایم

جدا شویم

تا عشق ما به روز مرگی

و شوق ما به خاکستر نشینی

دچار نشود

و غنچه‌ها در گلدان نپژمرد


دل خوش دار ای کوچک من

که عشق تو چشم و دلم را آکنده است

و همچنان تحت تأثیر عشق بزرگ توأم

و همچنان در رویای اینم که از آن من باشی

ای تکسوار و ای شاهزاده من

اما ... من

از مهر خود بیمناکم

از احساس خود نیز

که روزی از دلبستگی هایمان آزرده شویم

از وصال و از در آغوش هم بودنمان بیمناکم

پس بنام عشقی آسمانی

که چون بهار در وجودمان به گل نشست

و چون خورشید در چشمانمان درخشید

و بنام زیباترین داستان عاشقانه روزگارمان

برو!

تا عشق ما پایدار بماند

و تا زندگانیش دراز باشد

برو!

شوق باغبان


 

آن هنگــام کــه بــا لبــاســی نــودوز
بــه دیــدنــم مــی آیــی
شــوق بــاغبــانــی بــا مــن اســت
کــه گلــی تــازه
در بــاغچــه اش روییــده بــاشــد . . .