بی گاهان به غربت به زمانی که خود در نرسیده بود
- چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ، و قلبم در خلاء تپیدن آغاز کرد
*** گهواره تکرار را ترک گفتم در سرزمینی بی پرنده و بی بهار نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار، بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش به راهی دور رفته باشم نخستین سفرم باز آمدن بود
*** دور دست امیدی نمی آموخت لرزان بر پاهای نو راه رو در افق سوزان ایستادم دریافتم که بشارتی نیست چرا که سرابی در میانه بود
*** دور دست امیدی نمی آموخت دانستم که بشارتی نیست: این بی کرانه زندانی چندان عظیم بود که روح از شرم ناتوانی دراشک پنهان می شد