شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

تو رویاها را ورق بزن ای روشن

عزیزم، از هرچه تو مراست مرا،

مرا تو از هرچه هست عزیزم!
آفتابِ خوب، آسودگی‌های آینه،
فرزندِ فهمیده‌ی قند و غریزه‌ی نور
مرا منزل گاهی روشن ببخش
مرا منزل گاهی برای آرامش
من معصومِ نخستین و
شاعرِ‌ آخرین آسمانِ توام!
ملایک دو سوی من گاهی
مدادم را می‌گیرند
روی شانه‌ی چپم می‌نویسند چیزی،
روی شانه‌ی راستم می‌نویسند چیزی،
اینان آینه‌دارانِ کلمات منند
مرا محبت آورده‌اند
عطر و دوات و نی و واژه آورده‌اند
بیا این پیاله لبریز است،
تند است و گَس، طعمِ انگورِ آذری می‌دهد.

بگو کجا می‌توان آسوده خفت
بخشنده‌ی بوسه‌های قرمزِ توت، انار،
حتی شکسته‌ی آینه بر سنگفرشِ ایوانِ ماه.
بخشنده‌ی روان‌ها، رویاها، روشنایی‌ها
که مرا به شهرتِ اَبدی آینه رسانده‌ای!

من هرگز نخواهم شکست
من هرگز حرفی نخواهم زد، سخنی نخواهم گفت،
فقط می‌گویم ندانستید او کیست
که روی صندلیِ سپید
کنار دستتان نشسته بود!

من اعتمادِ عجیبی به خواب‌های آینه دارم
راست می‌گوید خواهرم
تو بر ارابه‌ی آفتاب
با اسبانی روشن از روحِ آسمان خواهی آمد.

اینجا همه‌ی آب‌های روان
مشتاقِ سپیده‌دمِ دریایند
ما تشنه‌ایم!
ساعتِ شما چند است!؟

باشد، که زندگی
زندگی‌ست.
امروز در دست من و
دوش در دست تو و
فردا ... مالِ دیگری‌ست،
تنها به یاد آر که رویاها نمی‌میرند.

سفر این‌گونه آغاز می‌شود
روشن‌تر از این تماشا
تنها نوشتن است که مرگ را
پشتِ دَرِ اتاق و آینه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد!

دست‌های تو همسایگانند
یکی به چپ می‌رود، یکی به راست!

تو رویاها را ورق بزن ای روشن!
رازِ هزار آینه، "ری‌را"!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.