شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

می خواهم تو را به نام بخوانم

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره‌ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه‌های شب بو احضار کنم

 

نمیتوانم نامت را در دهانم

و تو را در درونم پنهان کنم

گل با بوی خود چه میکند؟

گندم زار با خوشه؟

با تو سر به کجا گذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم تو را

در حرکت دستهام

موسیقی صدام

توازن گام هایم می بینند

تو که قطره بارانی بر پیرهنم

دکمه طلایی برآستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گوشه لبم

با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

 

مردم از عطر لباسم می فهمند

معشوق من تویی

از عطر تنم می فهمند

با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را

از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را

چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را

از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟

بگذار کمی از هم جدا شویم

  بگذار کمی از هم جدا شویم

برای نیکداشت این عشق، ای معشوق من

و نیکداشت خودمان

بگذار کمی فاصله بگیریم

چون می خواهم عشقم را بپرورانی

چون می خواهم کمی هم از من متنفر باشی

تو را قسم به آنچه داریم

از خاطره هایی که برای هر دویمان با ارزش بود

قسم به عشقی آسمانی

که هنوز بر لبهایمان نقش بسته است

و بر دستهایمان کنده ...

قسم به نامه هایی که برای من نوشته ای

و صورت چون گلت که در درون من کاشته شده

و مهری که بر گیسوانم و بر سر انگشتانم از تو به یادگار مانده

قسم به هر آنچه در یاد داریم

و اشکها و لبخندهای زیبایمان

و عشقی که از سخن فراتر

و از لبهایمان بزرگتر شده

قسم به زیباترین داستان عاشقانه زندگیمان

برو!


عاشقانه

بگذار از هم جدا شویم

چون پرندگانی که در هر فصل، از دشتها و تپه‌ها کوچ میکنند

و چون خورشید ای معشوق من

که به هنگام غروب، تلاش می‌کند که زیباتر باشد

در زندگیم چون شک و رنج باقی بمان

یکبار اسطوره و

یکبار سراب باش

و پرسشی بر لبانم باش

که در پی پاسخ سرگردان است

از بهر عشقی آسمانی

که در دل و بر مژگان ما آرمیده است

و از بهر آنکه همواره زیبا بمانم

و از بهر آنکه همواره به من نزدیکتر باشی

برو!

 

بگذار چون دو عاشق از هم جدا گردیم

بگذار به رغم آنچه از عشق و مهر برای هم داریم از هم جدا گردیم

می خواهم از میان حلقه‌های اشک

به من بنگری

و از میان آتش و دود

به من بنگری

پس بگذار بسوزیم تا بخندیم

چون نعمت گریه را سالهاست

که فراموش کرده ایم

جدا شویم

تا عشق ما به روز مرگی

و شوق ما به خاکستر نشینی

دچار نشود

و غنچه‌ها در گلدان نپژمرد


دل خوش دار ای کوچک من

که عشق تو چشم و دلم را آکنده است

و همچنان تحت تأثیر عشق بزرگ توأم

و همچنان در رویای اینم که از آن من باشی

ای تکسوار و ای شاهزاده من

اما ... من

از مهر خود بیمناکم

از احساس خود نیز

که روزی از دلبستگی هایمان آزرده شویم

از وصال و از در آغوش هم بودنمان بیمناکم

پس بنام عشقی آسمانی

که چون بهار در وجودمان به گل نشست

و چون خورشید در چشمانمان درخشید

و بنام زیباترین داستان عاشقانه روزگارمان

برو!

تا عشق ما پایدار بماند

و تا زندگانیش دراز باشد

برو!

شوق باغبان


 

آن هنگــام کــه بــا لبــاســی نــودوز
بــه دیــدنــم مــی آیــی
شــوق بــاغبــانــی بــا مــن اســت
کــه گلــی تــازه
در بــاغچــه اش روییــده بــاشــد . . .

کمی با من بنشین


 

کمی با من بنشین

تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم

بنشین تا ببینیم

تا کجاها مرز چشمان توست

تا کجاها مرز غم های من

کمی با من بنشین

تا بر سر شیوه ای از عشق

به توافق برسیم ...

 

شعرهای عاشقانه ام بافته انگشتان توست

شعرهای عاشقانه ام
بافته انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیبایی ات.
پس
هرگاه
مردم شعر تازه ای از من بخوانند
تو را سپاس می گویند.
*
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد.
*
ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام.
*
نمی توانم
زنده بمانم
بی هوایی که نفس می کشی
بی کتابی که می خوانی
بی قهوه ای که می نوشی
بی آهنگی که می شنوی.
*

عشق
این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی.

 

شعرهای عاشقانه ام

بافته انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیبایی ات.
پس
هرگاه
مردم شعر تازه ای از من بخوانند
تو را سپاس می گویند.
*
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد.
*
ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام.
*
نمی توانم
زنده بمانم
بی هوایی که نفس می کشی
بی کتابی که می خوانی
بی قهوه ای که می نوشی
بی آهنگی که می شنوی.
*
هرگز نمی توانم
از دلپسندی های تو
جدا بمانم
-
هرچند که ساده باشند
هرچند کودکانه و ناممکن
چرا که عشق این است
که همه چیز را با تو قسمت کنم
از گیره سر تا دستمال کاغذی.
*
عشق
این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی.
*
پیش از تو در پی زنی بودم
تا به روشنایی ام بسپارد
و با تو
به روشنی رسیدم.
*
نمی توانم
نادیده انگارم
زنی را که مبهوتم می سازد
و شعری را که به شگفتم می اندازد
و عطری را که می لرزاندم
که هیچ گاه
میان گنجشک و دانه گندم
جدایی نیست.
*
اگر با تو بنشینم
-
دقایقی حتی -
ترکیب خونم دیگرگون می شود.
کتاب ها
به پرواز در می آیند
تابلوها
گلدان ها
ملحفه ها

و توازن زمین
به هم می خورد.
*
شعر را
با تو قسمت می کنم
روزنامه صبح را

و قهوه را

زبانم را با تو قسمت می کنم

عمرم را
و بوسه را
و در شب شعرم
صدایم از لبان تو برمی خیزد.
*
با عشق تو
پیوند زن و شعر را دریافتم
پیچ و خم ها را
یگانگی را دیدم
و دانستم
که سیاهی جوهر
در سیاهی چشمان زن
جریان دارد.
*
تا مرز شگفتی
به هم شبیهیم
تا مرز فنا شدن
در یکدیگر.
اندیشه ها
تعبیرها
دلپسندی ها
فرهنگ ما
و تمام ریزه کاری ها
درهم تنیده اند.
تا جایی
که نمی دانم
تو هستم
یا منی ؟!
*
تو
برکاغذ سپید
دراز می کشی
بر کتاب هایم می خوابی
یادداشت هایم را
مرتب می کنی

حروفم را درست می چینی
و اشتباهم را تصحیح می کنی.
پس چطور
به مردم بگویم
که شاعر منم
و حال آنکه
تویی که می سرایی
*
عشق
این است
که مردم
ما را با هم اشتباه بگیرند
وقتی
تلفن با تو کاردارد
من پاسخ بگویم
و اگر دوستان
به شام دعوتم کنند
تو بروی.
وقتی هم شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند
تو را سپاس بگویند