شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

وقتی تو را دوست می دارم

وقتی تو را دوست می دارم

بارانی سبز می بارم

بارانی آبی

بارانی سرخ

بارانی از همه رنگ

از مژگانم گندم می روید

انگور

انجیر

ریحان و لیمو

وقتی تو را دوست می دارم

ماه از من طلوع می کند

و تابستانی زاده می شود

گنجشکان مهاجر باز می آیند

 وچشمه ها سرشار می شوند

وقتی به قهوه خانه می روم

دوستانم

گمان می کنند که بوستانم ...

من تو را دوست دارم

من تو را دوست دارم

اما از گرفتار شدن در تو هراس دارم
و از یگانه شدن با تو
و در جلد تو رفتن
که آزموده ها به من آموخته است از عشق زنان پرهیز کنم
و از خیزاب دریاها...
من بحث و جدل با عشق تو نمی کنم... که او روز و نهار من است
و من با آفتاب روز بحث نمی کنم
با عشق تو بحث و جدل نمی کنم
که او خود مقدر می کند چه روزی خواهد آمد... چه روزی رخت خواهد بست...
و او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعیین می کند...

 

آیا گفتم که دوستت دارم؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم، زیرا که تو آمده ای...
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور...
هزارمین بار می گویم که تو را من دوست دارم...
چه گونه می خواهی چیزی را تفسیر کنم که به تفسیر در نمی آید؟
چه گونه می خواهی مساحت اندوهم را اندازه گیری کنم؟
حال آن که اندوه من... چون کودک... هر روز زیباتر و بزرگ تر می شود


بگذار به همه زبان هایی که می دانی و نمی دانی بگویم
که تو را دوست دارم

تو را دوست دارم
چه گونه می خواهی ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تویی گل آفتابگردان...
و باغی نخل...

هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پیشه کنم، یا بر آن طغیان کنم
که من و تمامی اشعارم
اندکی از ساخته های دستان توایم.
همه شگفتی این است
که دختران از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم...

دوستم داشته‌ باش…

دوستم داشته‌ باش… و نپرس چگونه

و در شرم درنگ نکن

و تن به ترس نده

بی‌شِکوه دوستم داشته‌باش

نیام گلایه‌ دارد که به پیشوازِ شمشیر می‌رود؟

دریا و بندرم باش

وطنم وَ تبعیدگاهم

آرامش و توفانم باش

نرمی و تُندی‌ام…‌

دوستم داشته‌باش… به هزاران هزار شیوه

و چون تابستان مکرر نشو

بیزارم از تابستان

دوستم داشته باش… و بگو

که نمی‌خواهم بی‌صدا دوستم داشته باشی

و آری به عشق را

در گوری از سکوت نمی‌خواهم

دوستم داشته‌باش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب

دور از شهرِ سرشار از مرگ‌مان

دور از تعصب‌ها

دور از قیدوبندهاش

دوستم داشته‌باش… دور از شهرمان

که عشق به آن پا نمی‌گذارد

و خدا به آن نمی‌آید.

 

شعر را با تو قسمت می کنم

شعر را با تو قسمت می کنم
همان سان که روزنامه ی بامدادی را
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...

 

خسته بر شنزار سینه ات...

خسته بر شنزار سینه ات،

خم می شوم
این کودک از زمان تولد تاکنون،

نخوابیده است!