به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...
"فروغ فرخزاد"
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانهٔ تو
خفته بر هودَج موّاج نسیم
می گذشتم ز در خانهٔ تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پردهٔ لرزان حریر
رنگ چشمان تو را می دیدم
کاش در بزم فروزندهٔ تو
خندهٔ جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن می شد
دلم از نقش تو و خندهٔ تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازندهٔ تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچهٔ خانهٔ تو
شور من ... ولوله برپا می کرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا می دیدم
خیره بر جلوهٔ زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشهٔ زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخهٔ سر سبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایهٔ عمر
شعلهٔ راز مرا می دیدی
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
"فروغ فرخزاد"
یه روزی دست زمونه
ما رو کاشت با مهربونی
پیش هم مثل دو دونه
ما تو باغ مأوا گرفتیم
بارون اومد پا گرفتیم
دوتایی تو خاک باغچه
ریشه کردیم جا گرفتیم
غافل از رنگ گلامون
غم فردای دلامون
توی خاک زیر یه بارون
توی باغ روی زمین
گل اون شد گل سرخ
گل من زرد و غمین
گل اون گلهای شادی
گل من گلهای درد
اون تو گلخونه ی گرمِ
من اسیر باد سرد.
سلام می گویم پنجره ها را
سلام می گویم کوچه ها را
کوچه به کوچه تو را در ترانه هایم می خوانم
کسی نمی آید پنجره را به رویم بگشاید
کسی که پنجره را رو به کوچه بگشاید
انگار کوچه های شهر غمگینند!!
و من دوباره تو را عاشقانه می خوانم
تو در کدام پنجره نشسته ای که من نمی بینم!؟
تو با کدام پنجره رفیقی که من نمی دانم
سلام می گویم ...
تمام پنجر های شهر را سلام می گویم ...
"ابراهیم شکیبایی لنگرودی"
به که پیغام دهم؟
به شباهنگ، که شب مانده به راه؟
یا به انبوه کلاغان سیاه؟
به که پیغام دهم؟
به پرستو که سفر می کند از سردی فصل؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه؟
به که پیغام دهم؟
دست من، دست تو را میطلبد.
چشم من، رد تو را میجوید.
لب من، نام تو را میخواند.
پای من، راه تو را می پوید.
به که پیغام دهم؟
بی تو از خویش، تنفر دارم.
دل من باز، تو را میخواهد.
به که پیغام دهم؟
به که پیغام دهم؟
""