پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگِ تو بودم،
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرۀ اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.
"لیلا کردبچه"
مرگ
تنها دری است
که تا به تو فکر می کنم باز می شود
هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی
و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است
و بعد
طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را
به کدام سقف بیاویزم
و تیغ
یعنی این تویی که هنوز در رگ هایم جریان داری
مرگ
چیزی شبیه دست های من است
که حتی با ده انگشت نمی توانند
یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند
و چیزی شبیه صدایم
که هربار دوستت دارم
تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند
و چه انتظار بزرگی است
این که بدانی
پشت هر «دوستت دارم» چقدر دوستت دارم.
...
"لیلا کردبچه"
نسخه دیگری از این شعر:
مرگ
تنها دری است
که تا به تو فکر می کنم باز می شود
این را درست روزی دانستم
که از خانه ای که در آن نبودی بدم آمد
و بعد از آن به هر دری زدم عزرائیل پشتش بود
و بعد از آن
طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را
به کدام درخت بیاویزم
و تیغ
یعنی این تویی که هنوز در رگ هایم جریان داری
مرگ
چیزی شبیه دست های من است
که حتی با ده انگشت نمی توانند
یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند
چیزی شبیه صدایم
که هربار دوستت داشتم
تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده بودند
و چیزی شبیه خودم
که سپیدی موهایم تنها کفن را یادت می آورد
و سپیدی کاغذهایم
و سپیدی شعرهایم
و سپیدی تارهایی که سقف دهانم را
برای میهمانی خداحافظی غمگینی آذین بسته اند
عنکبوت ها می دانند
مرگ دری نیست
که روی لولاهایش بشود لانه ساخت
می دانند و
به سمت قلبم سرازیر می شوند
همانجا که هربار می تپید
تو شبیه شعر تازه ای از دهانم بیرون می آمدی
که سطرها و واژه هایش را تنها
مردگان می فهمیدند
که ردیف هایش را
قطعه هایش را
و گور تنها خانه ای است
که از نبودن تو در آن
دلم
نمی گیرد.
"لیلا کردبچه"
وقتی با کوچ بیهنگامی بهار را به خانهام میآوری
وقتی با کوچ بیهنگامی بهار را از خانهام میبری
بخوان
با هر زبانی که عاشقانهتر است
آهنگینتر است
و واجهای صمیمیتری دارد
بخوان
حتی اگر شده اندازۀ پنجرهای
که بیش از حوصلۀ بهار بسته ماندهست
آنقدر بسته ماندهست
که اسمش را گذاشتهاند دیوار.
"لیلا کردبچه"
که گفتی دوستم داری
گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی
بهانه ای کافیست.
"لیلا کردبچه"
مثل زمین
که میترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود
و آسمان
که میدانست یک شب، پرندهای
تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری میبَرد
میترسیدم
و عشق در تمامِ خوابهایم میغلتید
میترسیدم
و ملافهها حالتِ تهوّع داشتند
گاهی
برای ترسیدن دیر میشود
آنقدر که دستهایت را
با تمامِ پنجرهها باز میکنی
و یادت میرود از هر زاویهای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت برمیگردی
□
خودت را به خواب بزن
پیش از آنکه ناچار شوی
برای خودت قصههای تازه ببافی
از اتفاقهایی که هرطور میافتند
باید بشکنی.
"لیلا کردبچه"