گیرم
دست های زمین
بی
بذر و
بی
خنده
گیرم
چنته ی زمان
بی
عشق و
بی
"هر چه تو می گویی" اصلا!
کافی بود کمی
فقط
کمی
پنجره
را باز کنی...!
زندگی
از
پنجره های بسته رد نمی شود!
"مهدیه لطیفی"
برای یک بار هم که شده
دیوانه تر از من باش
و بگذار چنان گم شوم در تو
چنان گم شوی در من
که یکی دیده شویم از بالا
و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد
ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و پلنگ ها آهوها را نمی درند
و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت
تا این همه جنگ نشود!
دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر، دور ِ تو
برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام!...
دوره ای ست که همه
حتی
در نهایت حیرت تو
دوست
داشتن را با خط کش هاشان
سانت
می زنند
تا
مبادا یک جایی
یک
چیزی
کم
باشد
فدای
سرم که تا نهایت پستی قد کشیدی
و
کارت به جایی کشید
که
خط کش به دست
مقایسه
ام می کنی با این و آن
همان
دو سه تا باران
همان
یک بوسه
همین
که شاعر شده ام حالا
عمری
را کفایت می کند.
یعنی
تو
که
صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به
وقت هایی که کسی را دوست داری
که
من نیستم
گرم
یعنی
تو
که
هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای
بعد ها
به
وقت هایی که کسی را دوست داری
که
منم
آب
یعنی
تو که بر سرم می ریزی
پاک
از
ابرهای دلتنگِ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به
جای هر غسلی
به
جای هر بارانی
خاک
یعنی
خاک بر سر لحظه هایی
که
ما مال هم نیستیم!
خلاصه
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه
همه
شان تویی
به
تنهایی!
تنهایی
یعنی
تو
که
نمی دانی بی من
چقدر
تنهایی!
گیرم
دست های زمین
بی
بذر و
بی
خنده
گیرم
چنته ی زمان
بی
عشق و
بی
"هر چه تو می گویی" اصلا!
کافی بود کمی
فقط
کمی
پنجره
را باز کنی...!
زندگی
از
پنجره های بسته رد نمی شود!
"مهدیه لطیفی"
سنگها
بیرون این خانه ،
این سنگهایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آورتر می کنند،
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد
...