کوچی ها سقفی بر سر ندارند.
پرستوها مرزها را نمی شناسند .
اما کولی ها
و کوچی ها و پرستوها در سفر همراه دارند.
همراهان. بیشماران.
قاصدک ها
تنها سفر می کنند.
من پای سفر
ندارم. دلی هم ندارم تا قوی دارمش .
من باز هم به
سفر می روم...
یادت می آید؟
می گفتی
خانهُ باد در گودی دستهای رنگ پریده و پشت رگهای آبی بازوان من است .
می دانی؟
دیگر فرقی هم
نمی کند.
دستهایم
یادگار بی خانمانی منند اما هنوز توان آن را دارند که اشکی را از گونه ای پاک کنند.
حالا هم
دوباره وقت رفتن است جان دلم ...
سلام مرا به خدایت
که نگهدار توست برسان.
در پیاله ای
به رنگ چشمان تو
غرق خواهم شد.
فردا
در ساحل پیالهی خواب
ریشه خواهم داد.
تو خواهم بود...!
خیال می کنم
پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این
در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته
در را عوض میکنم
انگار کسی در
میزند
در را باز می
کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم :
بانو خوش
آمدی
ولی تو نیستی
پشت در
تنهاییست
در را می
بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم
نیستی
اینقدر باز
میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم
خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام
خواهد ایستاد
ولی تو
نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر
فقط همین خواهد بود
من و در و
لولای شکسته
و حسرت دیدار
تو
فقط همین
چشمان مردی که تو را گم کرده
از زمستان می آید
نمی داند
شادی پرواز پرستوها
در آسمان بهار
از چیست!