از مرز خوابم می گذشتم،
سایه
تاریک یک نیلوفر
روی
همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین
باد بی پروا
دانه
این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در
پس درهای شیشه ای رویاها،
در
مرداب بی ته آیینه ها،
هر
جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک
نیلوفر روییده بود.
گویی
او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و
من در صدای شکفتن او
لحظه
لحظه خودم را می مردم.
بام
ایوان فرو می ریزد
و
ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین
باد بی پروا
دانه
این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر
رویید،
ساقه
اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من
به رویا بودم،
سیلاب
بیداری رسید.
چشمانم
را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر
به همه زندگی ام پیچیده بود.
در
رگ هایش ، من بودم که میدویدم.
هستی
اش در من ریشه داشت،
همه
من بود.
کدامین
باد بی پروا
دانه
این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
...
گاه، صدایی که به گوش می رسد ، انگیزه ای نزدیک برای رنگ پذیرری دارد. باد می پیچد و برگ های خزانی را می پیماید . بنگرید، پیش روی ما جنبش (تلاطمی) است از رنگ. اینک اگر دیده فروبندیم، دور نیست که همان همهمه ی باد را به رنگ همان برگهای خزان دریابیم و یا نسیمی که بر چمنی سبز بگذرد. میّسر تواند بود که در پرتو همسایگی زمزمه ای سبزگون سر کند. شاعر دل آگاه فرانسوی، در شعر «تابستان» مصرعی دارد چنین :
«... در دهانه رود ، آنجا که رنگ آسمان زمزمه می کند.»
همهمه ایست آبی رنگ. به آبی رنگی آسمانی که رنگ خود در دهانه رود ریخته.
اینجا صدای رنگ را می شنویم. و این صدا را گاه شنیده ایم و در نیافته ایم و گاه نیز شنیده و دانسته ایم. به باغی درون می شویم. از بازی آفتاب بر برگی به رنگی جلوه گر: سبزه های بی شمار. همنوازی سبزه ها آغاز گشته و موسیقی رنگینی برخاسته است. این هنگام باد اگر برخیزد، آواز رنگ بلندی می گیرد و آهنگ سبز، به بالا می گراید (Crescendo) جنبشی که سرچشمه صداست، نیز تواند رنگین به دید آید.
...
نامهای از سهراب سپهری:
...
یک زمانی بود آدم ها خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند. آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند. چه حوصله ای. خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم. بی آن که دعایی خوانده باشیم روی دیوار کلیسا نقاشی می کنیم، به همان سبکباری که رفته ایم بر می گردیم و یقین داریم که برای مذهب نمره خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور، حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
...
کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی _آب تاریک خروشان_ که هست مرا فرو پیچید و برد!
تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است
موج تو اقلیم مرا گرفت
تو را یافتم، آسمان ها را پی بردم
تو را یافتم، در ها را گشودم، شاخه ها را خواندم
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ های وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید، رویا در هم شد
تپیدی: شیره ی گل به گردش در آمد.
بیدار شدی: جهان سر بر داشت، جوی از جای جهید.
به راه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد
در کف توست رشته ی دگرگونی
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.