با
آن که نام شما را بسیار زمزمه میکنم،
اما در این
دقیقه نمیدانم از چه این بهار،
در چندمین
ماه سال میشکفد.
به گمانم
کوچهای در بَرزَنِ بادها، بنبست است،
ورنه این سوز
گزنده را سر بازگشت نبود.
اَبرَک آسودهای بالای کوه
زنبقی در باد
و برفِ
بازماندهی دی.
گیلاسها،
شکوفهها، غزاله، غفلت
تابستانِ
تمامِ اَفراها
و تو که
ناگهان
مرا به نامِ
کوچک خودم میخوانی.
نارنجها،
هلو، روشناییِ راه
جلوبارهی
بالای شیب
نامها،
رخسارها، ادامه، آوازها
و من که خیلی
دیر
نامِ کوچک تو
را در همین ترانه تکرار کردهام.
خدایا این چه
رویاییست
که هرگز
شهامتِ گفتنش را
به گهواره
نداشتهام
اما به گور
شاید ...!
دانه می دهم گنجشک های صبحگاهی را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهایی که شب
از دست های تو
می ریزد بر بی خوابی ها
و بالش لبریز از امیدم
دیگر نتوانستم آن را پاک کنم، نشد.
سه نکته را در قالب سه درس آموختم:
درس اول:
بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن و به صلابه نکش که اسیرت می کند و به صلابه
ات می کشد...
درس دوم:
چون عشق را در گوشه ای نوشتی سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی.
پس اسیریات مبارک...
درس سوم:
چون که اسیر شدی و به قفس افتادی نمیر، بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن.
دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست...