شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

با چشم هایت حرف دارم

 با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی!؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند،
به راستی...
عشق بزرگترین آرامش جهان است.

از گوشه‌ی چشم نگاهی کن


ری‌را ...!

همگان به جستجوی خانه می‌گردند،
من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم
بی ‌انتها برای رفتن
بی ‌واژه برای سرودن ...

و یادهای سالی غریب
که از درخت گفتن
هزار بوسه‌ی پاسخ می‌طلبید!

بگذریم ... ری‌را!
از گوشه‌ی چشم نگاهی کن:
دو قناریِ خسته بر سیمِ تلگراف
دوردستِ بی‌رویایِ مرا می‌نگرند،
درست مثل منند
تبعید ترانه‌ای ناخوانا
که زمزمه‌اش ...
سرآغاز رفتن به شیراز است!
اگر فکر می‌کنی دروغ می‌گویم
همین امشب از فال سربسته‌ی چراغ
یا آهسته از خود حضرت حافظ ... بپرس

 

باران بی سوال


چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است...
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام و شمرده
شمرده
می‌بارد....

من شاعرم هنوز ، می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم ، چقدر باید ببوسمت

من شاعرم هنوز

یک ذره برگرد پشت سرت را نگاه کن

وقتی که تخیلِ صندلی از جای تو خالی نیست
معنیِ ساده‌اش این است
که من شاعرم هنوز!




می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم

می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت ‌و گو گفتم: 
ـ تو ندیدیش...؟!

و چیزی، صدایی...
صدایی شبیه صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست‌ و جو کنیم!
نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی ‌هوا، هوای تو کردم،
دیدم دارد ترانه ‌ای به یادم می ‌آید.
گفتم: شوخی کردم به خدا!
می‌ خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت ‌و گو...؟!
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی ‌رویا نداشته‌ ام!

 



چقدر باید ببوسمت

چقدر باید ببوسمت

تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟
تا هق هق این همه... تمام؟!


من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم


من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم

تو باید تازه‌گی‌ها

از اینجا گذشته باشی.

گفت‌وگویِ مخفی ماه وُ

پرده‌پوشیِ آب هم

همین را می‌گویند.

دیگر نیازی به دعای دریا نیست

گلدان‌ها را آب داده‌ام

ظرف‌ها را شسته‌ام

خانه را رُفت و رو کرده‌ام

دنیا خیلی خوب است،

بیا!

علامتِ خانه‌بودنِ من

همین پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است،

تا تو نیایی

پرده را نخواهم کشید