شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

صدای آب می آید


صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟

لباس لحظه ها پاک است

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز

چه میخواهیم ؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه فکر است

سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند

ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟

چرا مردم نمی دانند

که در گل های ناممکن هوا سرد است؟

دشت‌هایی چه فراخ!


دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی

پشت تبریزی‌ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد

 

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

چه کسی با من، حرف می‌زند؟

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه‌زاری سر راه

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک

 

لب آبی

گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:

"من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می‌چرخد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است

سایه‌هایی بی‌لک،

گوشه‌یی روشن و پاک،

کودکان احساس! جای بازی این‌جاست

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد

 

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند

تنها مخاطب بادهای جهان


صدای همهمه می‌آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می‌آموزند،
فقط به من
و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است

گل مهر تو


گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل، تا که من زنده ام ماندگار است.

فریدون مشیری

خورشید جاودانی


در صبح آشنایی شیرین مان تو را
گفتم که مرد عشق نئی! باورت نبود
 
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود؟
 
می خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
 
می خواستی به پاس صفای سرشک من
اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی
 
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
 
پنداشتی که یاد تو ،  این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
 
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
 
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
 
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
 
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
 
"فریدون مشیری"