کودکیام را سنجاق کرده ام
به... جوانیام
و دوچرخه سبزم آن پایین صفحه
مدام تاب میخورد!
من آویزانم... از یک دست
به یای آخر تنهایی
که همه کودکی از آن ترسیدم
دروغ میگفتند !
روزگار پیرمان نمیکند
آدمها تنهایند!....
بشمار... تو روزهای تقویم را
من موهای سپیدم را !
یکی از همین روزها دست میکشم
از تنهایی... و سقوط میکنم
از آن بالا....
و میپرم روی دوچرخهی هفت سالگیام
من کوچک نمیشوم ...
دور میشوم !
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
ببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد
خبرترین خبر روزگار بیخبریست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد
مرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست
که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد.
"فاضل نظری"
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگینتر است
رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
میروی اما بدان دریا ز من پایینتر است
ما چنان آیینهها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگینتر است
گر جوابم را نمیگویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرینتر است
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است.
این
چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال
همه خوب است، من اما نگرانم
در
فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل
خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی
که میان تو و من نیست غریبی است
صد
بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار
که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر
که خالی شده بعد از تو جهانم
از
سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار
به دنبال تو خود را بکشانم
ای
عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر
که تا دیدن او زنده بمانم.
"فاضل نظری"
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پساز تو
حتی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم.