شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!


حالم خوب است
هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می‌کند.

تابستان که بیاید
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غریبی
مرتب می‌گویَدَم:
-
پس تو کی خواهی مُرد!؟

ری‌را ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!

مهم نیست
تو که آن بیدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همین امروز غروب
برایش دو شعر تازه از "نیما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گیسوانم را مثلِ افسانه بباف!

 

بهار من


بهار به بهار ...

در معبر اردیبهشت،

سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم

و میان شکوفه های نارنج

در جستجویت بودم !

در "پائیـــز" یافتمت ...

تنها شکوفه ی جهان

که در پائیز روییدی !

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی

دنیا چیزی کم دارد

مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه!

من فکر می کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالیست

همه ی پنجره ها بسته است

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام!

واقعا

وقتی که تو نیستی

من نمی دانم برای گم و گور شدن

به کدام جانب جهان بگریزم !

 

اشتباه از ما بود


اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش می‌دانستیم
هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد.

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم
از خانه که می‌آئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!

 

بر این خاک و از این خانه و از همین مردمان


من غرقِ گریه‌ات می‌کنم از هِق‌هِقِ بوسه‌ها،
می‌خواهی چه کنی؟
فوقش می‌روی شکایتم می‌کنی به گُل،
که به قول قدیمی‌ها
مثلا فالِ پروانه کدام است؟

بگذار شادمانی باشد
با تو نیستم
با آن نفهمِ بالانشینِ وِراجم!
با آن کلاهِ شاپوی فرنگی‌اش.
-
مِرسی!

دلم می‌خواهد دوستت داشته باشم
یک دیوارهایی این وسط‌ها کشیده‌اند
در یکی از ترانه‌های پیشین
یادم هست که گفته بودم
جُرم باد ... ربودنِ بافه‌های رویا نبود!
نمی‌خواهم تکرارت کنم ای بوسه
شیرین ببار از عطرِ آن نازنین!
وقتی که خیلی دور می‌شوم از این حدود
با خودم می‌گویم
یک نفر آنجاست
او که به شامگاه و در بامداد
ترا می‌نامد

من کلمه‌ای به یادم نمی‌آید!

ترا به خدا بگذارید
هر کسی هرچه دلش می‌خواست
لااقل به خواب ببیند!
جهان خوب است
این برگ‌های سبز خیلی خوبند
گفت خودش آهسته گفت خودش
خودم اصلا
دخترانی که اهل ترانه‌اند
دوستانِ دورِ دریا حتی.

بی‌انصافی می‌کنید به خدا!