شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

نشانی چهارم

نشانی چهارم 

حالا دیگر دیر است
من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام
نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را
!
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست
که دیگر هیچ نامه های به مقصد نمی رسد؟!
نه ری را !
سالها و سالها بود
که در ایستگاه راه آهن
در خواب و خلوت ورودی همة شهرها
کوچه ها ، جاده ها ، میدان ها
چشم به راه تو از هر مسافری که می آمد
سراغ کسی را می گرفتم که بوی لیموی شمال و
شب حلال دریا را می داد.

چقدر کوچه های خلوت بامدادی را
خیس گریه رفتم و در غم غروب باز آمدم.
من می دانستم تو از میان روشن ترین رؤیاهای روزگار
تنها ترانه های سادة مرا برگزیده ای
چرا که من هنوز هم خسته ترین برادر همین سادگانِ
زمینم ، ری را !
هر بار که نام تو بر دفتر گریه های من جاری شد
مردمانی را دیدم که آهسته می آمدند
همانجا در سایه سار گریه و بابونه
عطر ترا از باغ پروانه  به خواب کودکان خود می خواندند.
مردمان می فهمند
مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند
مردمان دیری ست که از راز واژگان سادة من
به معنای بعضی از آوازها رسیده اند .
رازی دارد این سادگی ،
این است رؤیا
معلوم است که بعد از نامه ها
مرا آوازی از تحمل اوقات گریه آموخته اند .
کجا می روی حالا؟!
بیا ،هنوز تا کشف نشانی آن کوچه
حرف بسیار و
وقت اندک و
آسمان هم که بارانی ست !
اصلاً فرض که مردمان هنوز  درخوابند،
فرض که هیچ نامه ای هم به مقصد نرسید ،
فرض که بعضی از اینجا دور ،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته اند ،
با رؤیاهامان چه می کنند؟!  


دستهای بسته

دستهای بسته 

تا ماه

این ماهِ ولرم دوگانه

دیوانه‌ی من است

ترسی ندارم

که رخساره در لمس قرینه‌ی لغزانش نهان کنم

اما وای که اگر باد

از این رازِ سربسته

بویی بُرده باشد

پرندگانِ حکایتِ عام‌الفیل

سنگسارمان خواهند کرد.

 

هی تراشیده‌ی باد و بلور، لیموی گَس

مگر مَنَت به ترانه تمام کنم

ورنه کو برگزیده‌ای

که شاعرتر از این تشنه‌ی خلاص

از قاف و غینِ این همه قَدِغَن بگذرد.

 

خودت بگو:

زنجیر اگر برای گسستن نبود

پس این دست‌های بسته را

برای کدام روزِ خسته آفریده‌اند.

فرستاده‌ی آخرین آوازِ آدمی

فرستاده‌ی آخرین آوازِ آدمی 

خیلی زود که برگردی
باز برای بی‌تو ماندنِ من
هزاره‌ای‌ست
که پُر شکوفه‌ترین کلماتِ مرا در غیابِ نور
به خوابِ سایه خواهد بُرد.

سفر به سلامت
پرنده‌ی دخترانه، ترانه!
تنها تو می‌دانی
که هیچ پیش‌گویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بی‌سرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عریان‌ترین رویاها خواهم رسید.

من مجبور به باورِ بی‌دلیل این دقیقه‌ام
که خداوند از آخرین سهم ستارگان
تو را
برای تنهاترین شاعرِ فرودستانِ خسته فرستاده است.

هنوز نرفته از عطر آب وُ آوازِ‌ نیزه‌ها
ببین تشنگی‌های تو تا منتهایِ کجا
به شاماتِ شبانه‌ام می‌بَرَد؟

بازآ
که غیابِ تو از حدودِ این همه رویا
هزاره‌ای‌ست ... فرستاده‌ی آخرین آوازِ آدمی!


داستان یک استکان شکسته

داستان یک استکان شکسته 

حیاط شمالیِ گیلاس و گفت و گو
صندلی‌های ساکتِ منتظر
سایه‌روشنِ ایوان‌ها، میزها، پرده‌ها
صدای شُستنِ استکان
رنگِ بلورِ آب، خوابِ گلاب، طعمِ شِکَر،
شربتِ غلیظِ لیموی گَس
برجسته‌های مساوی، ماه، پیراهنِ عروس، آینه، آسمان
حرف و هوای زن، حوصله، زندگی ...
بوی برنج، دَم‌دَمای پسین
احتمالِ باد، بادیه، بادیه‌های دور:
مَرغا، مالمیر، M.I.S
و حوض‌خانه‌ی کاشیکارِ خزه‌پوش
که پُر از عکسِ بی‌قرارِ ماه و میهمان و گفت و گوست.

من واژه‌های ولگردِ بی‌خیالِ خودم را می‌خواهم
لطفا جمعه‌ی عجیبِ همان هفته‌های بی‌مشق و گریه را
به من برگردانید!

...


در میان من و تو فاصله هاست

در میان من و تو فاصله هاست


در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست‌های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم‌های تو

به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست‌های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم‌های تو

به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی


دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی.

من به بی سامانی، باد را می مانم

من به سرگردانی، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

"چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

 

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی؟!

نه .... دریغا، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی !

 

"حمید مصدق"