تا ماه
این ماهِ ولرم دوگانه
دیوانهی من است
ترسی ندارم
که رخساره در لمس قرینهی لغزانش نهان کنم
اما وای که اگر باد
از این رازِ سربسته
بویی بُرده باشد
پرندگانِ حکایتِ عامالفیل
سنگسارمان خواهند کرد.
هی تراشیدهی باد و بلور، لیموی گَس
مگر مَنَت به ترانه تمام کنم
ورنه کو برگزیدهای
که شاعرتر از این تشنهی خلاص
از قاف و غینِ این همه قَدِغَن بگذرد.
خودت بگو:
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دستهای بسته را
برای کدام روزِ خسته آفریدهاند.
خیلی زود که برگردی
باز برای بیتو ماندنِ من
هزارهایست
که پُر شکوفهترین کلماتِ مرا در غیابِ نور
به خوابِ سایه خواهد بُرد.
سفر به سلامت
پرندهی دخترانه، ترانه!
تنها تو میدانی
که هیچ پیشگویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بیسرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عریانترین رویاها خواهم رسید.
من مجبور به باورِ بیدلیل این دقیقهام
که خداوند از آخرین سهم ستارگان
تو را
برای تنهاترین شاعرِ فرودستانِ خسته فرستاده است.
هنوز نرفته از عطر آب وُ آوازِ نیزهها
ببین تشنگیهای تو تا منتهایِ کجا
به شاماتِ شبانهام میبَرَد؟
بازآ
که غیابِ تو از حدودِ این همه رویا
هزارهایست ... فرستادهی آخرین آوازِ آدمی!
...
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو
به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو
به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی.
من به بی سامانی، باد را می مانم
من به سرگردانی، ابر را می مانم
من به آراسته گی خندیدم
منه ژولیده به آراسته گی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
"چه تهی دستی مرد ! "
ابر باور می کرد
من در آئینه رُخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه ... می بینم، میبینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟!
هیچ !
من چه دارم که سزاوار تو ؟!
هیچ !
تو همه هستی من
هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟! .... همه چیز
تو چه کم داری ؟! ...هیچ !
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من، این شعر من است
آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی .... شعر مرا می خوانی؟!
نه .... دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی !
"حمید مصدق"