نامهای از سهراب سپهری:
...
یک زمانی بود آدم ها خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند. آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند. چه حوصله ای. خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم. بی آن که دعایی خوانده باشیم روی دیوار کلیسا نقاشی می کنیم، به همان سبکباری که رفته ایم بر می گردیم و یقین داریم که برای مذهب نمره خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور، حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
...
کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی _آب تاریک خروشان_ که هست مرا فرو پیچید و برد!
تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است
موج تو اقلیم مرا گرفت
تو را یافتم، آسمان ها را پی بردم
تو را یافتم، در ها را گشودم، شاخه ها را خواندم
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ های وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید، رویا در هم شد
تپیدی: شیره ی گل به گردش در آمد.
بیدار شدی: جهان سر بر داشت، جوی از جای جهید.
به راه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد
در کف توست رشته ی دگرگونی
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.
قطره ای بودم
چو رفتم در صدف گوهر شدم
هیچ گل چون
من در این گلزار بی طاقت نبود
خواب دیدم
چون نسیم صبح را، پرپر شدم
خشکسالی دیده
ای در این چمن چون من نبود
ابر را دیدم
چون در آهنگ باران، تر شدم
بزرگ
بود
و از اهالی
امروز بود
و با تمام
افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و
زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن
پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض
عناصر را
به ما نشان
داد.
و دست هاش
هوای صاف
سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما
کوچاند.
به شکل خلوت
خود بود
و عاشقانه
ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه
تفسیر کرد.
و او به شیوه
باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک
درخت
میان عافیت
نور منتشر می شد.
همیشه کودکی
باد را صدا می کرد.
همیشه رشته
صحبت را
به چفت آب
گره می زد.
برای ما، یک
شب
سجود سبز
محبت را
چنان صریح
ادا کرد
که ما به
عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه
یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها
دیدیم
که با چقدر
سبد
برای چیدن یک
خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی
وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب
هیچ
و پشت حوصله
نورها دراز کشید
و هیچ فکر
نکرد
که ما میان
پریشانی تلفظ درها
برای خوردن
یک سیب
چقدر تنها
ماندیم.